از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطهیمان خوب پیش نرفت، برگردیم همینجا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشمهای هم نگاه کنیم و از لحظههای خوبمان بگوییم. بعد برای آخرین بار همدیگر را به آغوش بکشیم و بگوییم به امید دیدار.
آن روز، هیچ فکرش را نمیکردیم که وقت جداییمان، اینطور برف بیاید و برای رسیدن به آلاچیق، تمام پیچهای بام کوهسار را با ترس بالا بیاییم و ماشین چند باری سر بخورد. برای من که بد نشد. تمام مسیر، دستش را حلقه کرده بود دور بازویم و چشمهایش را بسته بود. بهش گفتم «ای کاش همیشه برف می اومد.»
چیزی نگفت. اما خودش را بیشتر بهم چسباند. به آلاچیق که رسیدیم، فلاسک چای را برداشتم و از ماشین زدم بیرون. فرشته هم آمد و همانجایی نشست که روز اول دیده بودمش. با همان چشمهای سیاه درشت و لبهای سرخِ باریک و موهای کوتاه نارنجی که همیشه بیرون میگذاشت.
برایش توی لیوانِ پلاستیکی چای ریختم و کنارش نشستم. جفتمان خیره شده بودیم به تهران که سفیدتر از همیشه بود و دانههای درشت برف که انگار هیچوقت نمیخواست بند بیاید.
بیهوا گفت: «میدونی چی میچسبه مرتضی؟»
«چسب؟»
«نه خره. لبو. لبوی داغ. مثل اون دفعه تو میدون انقلاب.»
سرم را تکان دادم و چای را یک نفس رفتم بالا. خوب میفهمیدم که داغیِ چای چطور از تمام سینهام رد میشود.
گفت: «من هیچوقت لبو خوردنتو یادم نمیره. یاد لبات که انگار ماتیک زده بودی.»
گفتم: «اما تو برای من، همهی تهرانی. الانم اگه چشامو ببندم میتونم ببینمت که چطور داری تو پارک اول جنت آباد دنبال دستشویی میگردی. یا بستنی قیفیِ پارک ملتو میریزی رو لباسات. یا اون دفعه، اون دفعه که رفتیم برج میلاد. یادته چقدر از بلندی ترسیده بودی؟»
چای را نمیخورد. بیشتر داشت دستهایش را گرم میکرد. گفت: «واقعا؟ یعنی من برات این همه بودم؟»
زیر لب گفتم: «هنوزم هستی.»
پرسید: «پس اینجا چیکار میکنیم مرتضی؟»
خودم را زدم به آن راه. گفتم: «من که دارم از منظره لذت میبرم. تو رو نمیدونم.»
چند دقیقهای چیزی نگفت. چایش را تا نصفه نوشید و تکیه داد به من. گفت: «پس منم از منظره لذت میبرم.»
دوباره خودش را جوری تکان داد که حسابی توی بغلم جا شود. آهسته گفتم: «من دوستت دارم. نمیخوام ازت جدا شم.»
سرش را چرخاند سمت من و با آن چشمهای سیاه بینظیرش، تماشایم کرد.
گفتم: «تخته اون ورهها» تهران را نشان دادم. تهران که بی او، سرد بود و سفید و بیحجم.
گفت: «منم هنوز دوستت دارم»
«چی؟»
دوست داشتم بخار صدایش، دوباره زیر گلویم بنشیند.
گفت: « بازم برام لبو میخری؟»
نوشتهی مرتضی برزگر
نگاره: Aleksei_bezrukov (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین