داستان کوتاه چند تا مرا دوست نداری

داستان کوتاه چند تا مرا دوست نداری
پرسیدم: چند تا مرا دوست نداری؟ روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: چه سوال سختی. گفتم: به هر حال سوال مهمیه برام. نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می‌خوردیم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زمان جدایی

داستان کوتاه زمان جدایی
از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطه‌ی‌مان خوب پیش نرفت، برگردیم همین‌جا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشم‌های هم نگاه کنیم و از لحظه‌های خوب‌مان‌ بگوییم. بعد برای آخرین بار...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فقط سرد بود

داستان کوتاه فقط سرد بود
داشتم برگه‌های دانشجوهامو صحیح می‌کردم. یکی از برگه‌های خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوال‌ها جواب نداده بود. فقط زیر سوال آخر نوشته بود: نه بابام مریض بوده، نه مامانم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اسکناس‌های کهنه

داستان کوتاه اسکناس‌های کهنه
زیر چادر، تی‌شرت آستین‌کوتاه و شلوار سیاه می‌پوشید. موهاش، بلند و شانه‌خورده تا گودی کمرش بود و از مژه‌هاش انگار واکس مشکی می‌چکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی.
دنباله‌ی نوشته