در دورهای که نادر افشار پادشاه ایران بود، حکایتهای جالبی نقل شده است. نادرشاه مرد جنگ بود و بیشتر عمر خود را صرف لشکرکشیهای مختلف کرد و تا توانست تمام ایران را تحت فرمان خود درآورد و حتی به کشورهای همسایهی خود نیز لشکرکشی کرد و آنها را هم تحت اطاعت خود درآورد. از جمله هند که آن موقع کشوری بزرگ با ذخایر فراوان طلا و نقره و انواع جواهرات و الماس بود. نادر غنایم فراوانی از این حملهها جمع آوری کرد و به ایران آورد.
در یکی از جنگهایی که نادر با شورشیان داخلی ایران داشت، چون نادر جوان بود و تجربهی کافی در جنگ نداشت، دشمن در منطقهای کمین کرد و از پشت به سپاه او حمله کرد. نادر توان دفاع از پشت سر را نداشت و غافلگیر شد. سربازانش یکی پس از دیگری با ضربات دشمن از پای درمیآمدند و میرفت تا نادر با سپاهیانش در این جنگ شکست بخورند. اما در آن حال چارهای به ذهنش رسید و دستور عقبنشینی داد تا پس از آرایش دوباره سپاه با یک نقشه و طرح جدید وارد جنگ شوند. ولی دشمن که دید شکست سپاه نادر نزدیک است و تعداد کمی از سپاهیانش باقی ماندهاند، اجازهی عقبنشینی به آنها نداد. هر کس میخواست از میدان جنگ عقبنشینی کند را دنبال میکرد یا اینکه با ضربهای او را از پای درمیآورد.
در این میان نادرشاه به کمک عدهای از نزدیکانش توانست به سمت بیابان فرار کند. نادر آنقدر دوید تا مطمئن شد کسی او را دنبال نمیکند و به حدی دور شد که به راحتی نمیتوانستند او را پیدا کنند. کم کم تشنگی و گرسنگی باعث ضعف او شد که از دور روستای کوچکی را دید. جان دوبارهای گرفت به امید نجات یافتن از این شرایط به هر نحوی که بود خود را به آن روستا رساند.
نادر به اولین خانهای که رسید در زد. پیرزنی در را باز کرد و وقتی او را ضعیف و ناتوان دید به خانهاش راه داد. نادر همان وسط اتاق افتاد. دیگر توان حرکت نداشت. به سختی شروع به حرف زدن کرد و گفت: پیرزن! من نادرشاه، پادشاه ایران هستم هر چه در خانه برای خوردن و آشامیدن داری برایم بیاور.
پیرزن که اصلا او را نمیشناخت با بیتفاوتی گفت: هر کسی میخواهی باشی، باش! تو میهمان من هستی و من در حد توانم از میهمانم پذیرایی میکنم. نادر گفت: هر چه تو میگویی. من گرسنه و تشنهام چیزی برای من بیار. پیرزن گفت: حالا غذایی برای خوردن ندارم، ولی آب هست برایت میآورم. پسر من خارکن است. بارش را امروز به شهر برده تا بفروشد و با پولش آرد بخرد تا من نان بپزم. اگر صبر کنی تا پسرم بیاید نان هم دارم و کوزهی آب را جلوی نادر گذاشت.
نادر که خیلی تشنه بود سریع ظرفی را پر از آب کرد و سر کشید. در همین حین صدای گاوی را شنید. از پیرزن پرسید این مگر صدای گاو نیست؟ پیرزن گفت: بله. گفت: خوب برو مقداری شیر بدوش بیاور تا من بخورم. پیرزن گفت: گاو من نر است. اگر ماده بود و شیر داشت خودم میدوشیدم و میآوردم با هم بخوریم. نادرشاه که بینهایت خودرای بود و حرف حساب سرش نمیشد، اصرار میکرد که من این چیزها سرم نمیشود و من گرسنهام برو برای من شیر گاو را بدوش و بیاور.
پیرزن گفت: حالا فهمیدم که تو پادشاهی. حتما به زیردستانت هم مثل من حرف ناحسابی زدی که حالا در این بیابان گرسنه و تشنه رهایت کردند. من میگویم نر است، تو میگویی بدوش.
این ضرب المثل زمانی بهکار میرود که نشدنی بودن انجام کاری را بهدرستی به کسی بگویند و او باز هم از روی نادانی یا زورگویی خواستهی خودش را تکرار کند.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Jean Bernard (fineartamerica.com)
گردآوری: فرتورچین