داستان کوتاه شریک حیله‌گر و شریک ساده

داستان کوتاه شریک حیله‌گر و شریک ساده

در زمان‌های نه چندان دور، در یک شهر کوچک دو شریک که یکی حیله‌گر و زرنگ و دیگری بسیار ساده و بی‌آلایش بود زندگی می‌کردند. این دو شریک، بازرگان بوده و برای تجارت به شهرهای مختلف می‌رفتند و در تجارت‌های‌شان هر چه سود می‌بردند میان خود و به تساوی قسمت می‌کردند و به این ترتیب روزگار را به خوشی می‌گذراندند. اما در این تجارت‌ها، گاهی اوقات شریک حیله‌گر بر سر شریک ساده، کلاه می‌گذاشت که او متوجه این کار نمی‌شد.
در روزی از روزها این دو برای تجارت به یکی از شهرها مسافرت کردند و در میان راه در نزدیکی دره‌ای اقامت کردند. آنان در آن دره یک کیسه پر از طلا پیدا کردند و شریک حیله‌گر به شریک ساده گفت: باید برگردیم و این کیسه طلا را پنهان کنیم تا روز مبادا از آن استفاده کنیم. او نیز حرف شریکش را قبول کرد و آن‌ها از سفر بازگشتند و مقداری از آن طلاها را برای رفع احتیاج‌شان برداشتند و به پیشنهاد شریک حیله‌گر بقیه را در زیر یک درخت پنهان کردند. سپس آن‌ها با هم قرار گذاشتند که گاه‌گاهی با هم بیایند و به‌قدر احتیاج از آن طلاها بردارند. و بعد از آن به خانه‌های خود بازگشتند.
چند روزی گذشت و شریک حیله‌گر به تنهایی و بدون این‌که به شریک خود چیزی بگوید به زیر آن درخت رفت و کیسه را از آن‌جا برداشت. چند روز دیگر هم گذشت تا این‌که شریک ساده شدیدا به پول احتیاج پیدا کرد و پیش شریک حیله‌گر آمد و گفت: من اکنون به پول احتیاج دارم، پس بیا تا با هم برویم و مقداری از آن طلاها را برداریم. در آن حال شریک حیله‌گر قبول کرد و آن‌ها به‌سوی درخت حرکت کردند، پس وقتی به آن‌جا رسیدند و جای پنهان کردن کیسه‌ی طلا را کندند، هر چه گشتند، چیزی پیدا نکردند و شریک ساده متعجب شد. در این حال شریک حیله‌گر برای این‌که دست پیش را بگیرد و نقشه‌اش را عملی سازد، بر سر شریک ساده فریاد کشید و گفت: لعنت برتو! که به من خیانت کردی و تمام طلاها را برای خود برداشتی. اکنون من تو را به نزد قاضی می‌برم تا تکلیفمان را روشن کند و او را کشان کشان به پیش قاضی برد.
در محضر قاضی او تمام ماجرا را همان‌طور که می‌خواست برای قاضی تعریف کرد و به دروغ مدعی شد که پول‌ها را شریک ساده برداشته است. پس قاضی گفت: آیا برای این حرف، دلیلی هم داری؟ و اگر داری شاهدی هم باید داشته باشی. شریک حیله‌گر گفت: آری دلیلم این است که او بسیار به آن طلاها احتیاج داشته و بدون اطلاع من آن‌ها را برداشته تا همه‌ی آن‌ها مال خودش باشد و به من چیزی ندهد و طمع کرده، البته من شاهد هم دارم و آن درختی که ما طلاها را زیر آن پنهان کردیم، شهادت خواهد داد که این مرد طلاها را به تنهایی برده و مرا از آن‌ها محروم کرده است.
قاضی بسیار شگفت‌زده شد، اما قبول کرد و قرار شد فردای آن روز همگی به زیر آن درخت بروند و بر طبق شهادت درخت قاضی حکم کند. پس در حال همگی به خانه‌های‌شان برگشتند و شریک حیله‌گر نیز به نزد پدرش برگشت. مرد حیله‌گر که از قبل این نقشه را طراحی کرده بود به پدرش گفت: پدر! اگر مرا یاری کنی به ثروت انبوهی خواهیم رسید و من نیز از یک مخمصه‌ی بسیار سخت رهایی پیدا می‌کنم و اگر کمکم نکنی، پیش همه رسوا می‌شوم و ثروت را هم از دست خواهم داد، پدر گفت: فرزندم، من چه کمکی می‌توانم به تو بکنم؟ هر کمکی از دستم بربیاید، بگو که انجام خواهم داد.
شریک حیله‌گر به پدرش گفت: پدر جان فقط کافی‌ست که در داخل یک درخت که در این نزدیکی‌هاست بروی و به محض این‌که من گفتم: درخت شهادت بده، تو بگویی که شریک من همان شریک ساده آمده و طلاها را برده است و نام او را ببر. پدر شریک حیله‌گر، ابتدا با این کار موافقت نمی‌کرد، اما چون با اصرار پسرش و نیرنگ بازی‌های او، طمعی در دلش افتاده بود، قبول کرد که شهادت دروغ دهد.
فردای آن روز پدر مرد حیله‌گر به داخل درخت رفت و آماده برای شهادت دادن شد. از آن‌طرف قاضی و شریک حیله‌گر و شریک ساده و جمعی دیگر از مردم برای شنیدن گواهی عجیب درخت و صدور حکم از طرف قاضی به کنار آن درخت آمدند و قاضی از درخت پرسید: ای درخت، آن‌چه که دیده‌ای برای ما بازگو کن و شهادت بده! پدر شریک حیله‌گر که در درخت پنهان شده بود گفت: طلاها را آن مرد (اشاره به شریک ساده) که متهم است، برده و این مرد راست می‌گوید که طلاها را شریکش برداشته است. قاضی که مرد بسیار باهوشی بود، فهمید که شخصی در داخل درخت پنهان شده و به دروغ گواهی می‌دهد، پس فرمان داد، بر گِرد درخت هیزم جمع کنند و هیزم‌ها را آتش بزنند تا آن کسی که در داخل درخت است از ترس جان بیرون بیاید و داستان را بگوید.
پیرمرد که سخت هراسان شده بود، مدتی صبر کرد. وقتی که دید جانش دارد می‌رود، از درخت بیرون آمد، در حالی که مقداری از بدنش و سر و صورتش سوخته بود. پس همگی دور او جمع شدند و قاضی از او پرسید، داستان را تعریف کن و هر آن‌چه را که اتفاق افتاده بازگو کن. پس پیرمرد ماجرا را در آن حالت سخت خود بازگو کرد و گفت که به دستور پسرش این کار را انجام داده است و همگی به حقیقت امر آگاه شدند. پیرمرد پس از مدتی که به دارو و درمان انجام شد و اثر نکرد، دار فانی را وداع گفت و شریک حیله‌گر با اندوهی فراوان پدرش را به دوش کشید و به خانه برد و به‌جای کیسه‌ی طلا، تاسف و تاثر بسیار، برایش به‌جای ماند. چرا که هم طلاها را از دست داده بود و هم پدرش را و هم آبرویش را!
آن مرد حیله‌گر در واقع همه چیزش را برای طمع زیاده از حد خود از دست داده بود، اما آن شریک ساده و بی‌آلایش به‌دلیل راستی و درستی و قانع بودنش، نه تنها تمام طلاها را به‌دست آورد، بلکه درستی‌اش بر همگان معلوم گشت و این‌که همه به او اطمینان کردند و دوستش داشتند. ضمن این‌که از چهره‌ی واقعی شریک خودش پرده برداشته شد و فهمید که همه مانند خودش ساده نیستند و باید حواسش را جمع کند.

 

برگرفته از کتاب کلیله و دمنه.
برگرفته از کتاب ۶۲ داستان، به کوشش مهرداد آهو.
نگاره: Jw.org
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده