در روزگاران قدیم پادشاهی به نام داریوش اول بر ایران حکومت میکرد. در زمان او اختلافاتی بین دولت ایران و یونان درگرفت. داریوش اول با سپاهیانش بهطرف یونان حرکت کرد و توانست در همان مراحل اولیهی جنگ پیروز شود. پادشاه یونان فیلیپ (فیلقوس) که اوضاع را نامناسب دید، فهمید که اگر داریوش همینطور ادامه دهد، شکست سنگینی خواهد خورد و تعداد زیادی از سربازانش از بین خواهند رفت. فیلیپ پیغامی به سپاه داریوش فرستاد، مبنی بر اینکه دست از جنگ بردارند و داریوش را پیروز نبرد اعلام کنند و هر شرطی که داریوش گفت فیلیپ عمل کند. بعد از کلی صحبت کردن، فیلیپ متعهد شد که هر سال صدهزار قطعه طلا که هر کدام به اندازهی یک تخم مرغ باشد به ارزش چهل مثقال به پادشاه ایران بدهد. بعد از این اتفاقات داریوش اول به ایران بازگشت و از آن پس هر سال مامورانی را به یونان میفرستاد، تا طبق قرارداد اندازه و شکل تخمهای طلا را تایید کنند و بعد از حکومت یونان تحویل بگیرند و برای پادشاه ایران بیاورند.
چندین سال اوضاع به همین ترتیب سپری شد و سالانه طلای زیادی از کشور یونان به کشور ایران وارد میشد تا اینکه فیلیپ از دنیا رفت و سلطنت به پسرش اسکندر رسید. اسکندر جوانی بود بلندپرواز، بیباک، شجاع و مانند پدرش با مصالحه و مدارا با کسی رفتار نمیکرد. چند ماهی از سلطنت او میگذشت که مامور خزانهداری به دیدار شاه جوان آمد و گفت: تا چند روز دیگر ماموران ایرانی برای تحویل صدهزار تخم طلای چهل مثقالی خود به یونان میآیند، چه دستور میفرمایید؟ اسکندر گفت: از امسال هیچ تخم طلایی به ایرانیها بابت غرامت جنگی نمیدهیم. وزیرانش که خاطرات آن جنگ و کشت و کشتاری که اتفاق افتاده بود را فراموش نکرده بودند با عجله گفتند: قربان خودتان که بهتر میدانید ما در جنگ با ایرانیان شکست خوردیم، از آن سال به بعد برای اینکه دولت ایران با ما وارد جنگ نشود، سالی صدهزار تخم طلای چهل مثقالی برایشان میفرستیم.
اسکندر گفت: این تعهد را پدرم پذیرفته، این به این معنی نیست که من هم بپذیرم. اطرافیان با ترس گفتند: اگر ما به این تعهد عمل نکنیم، دولت ایران دوباره به ما حمله میکند و ممکن است همهی ما را از بین ببرد. اسکندر گفت: سالها از آن جنگ گذشته، سپاه ایران تغییر کرده و من نیز مثل پدرم اهل مصالحه و مدارا نیستم. رو در روی ایرانیان میجنگیم تا پیروز شویم. اعلام این خبر بین مردم هم شادی و هم ترس را به دنبال داشت. عدهای از داشتن چنین پادشاه بیباک و نترسی شاد و خوشحال بودند و عدهای هم از این که جنگی بین ایران و یونان درگیرد و عدهی زیادی از مردم کشته شوند میترسیدند. تا اینکه ماموران ایرانی در موعد مقرر سالانهی خود وارد یونان شدند. بنابر دستور اسکندر طبق معمول سالانه چند روز اول از آنها به بهترین نحو پذیرایی شد و بعد از چند روز به حضور پادشاه رسیدند.
ایرانیان گمان میکردند که مانند هر سال نزد پادشاه میروند تا تخم طلا را تحویل بگیرند و به ایران بازگردند، ولی وقتی وارد شدند دیدند هیچ خبری از تخم طلا نیست. تا اینکه یکی از ماموران به اسکندر گفت: ای پادشاه جوان بر طبق قراردادی که بین دولت ایران و یونان بسته شده، پدرتان سالانه صدهزار تخم طلای چهل مثقالی به دولت ایران باید بپردازد و ما طبق روال هر ساله برای تحویل گرفتن تخم طلا آمدیم. اسکندر گفت: آن مرغی که تخم طلا میکرد، مُرد. مگر شما نمیدانید که پدرم مرده و من جانشین او شدهام و هیچ قصدی ندارم که تخم طلا بکنم. ماموران ایرانی دست خالی به ایران بازگشتند و این قضیه خود سرآغاز جنگهای ایرانیان با اسکندر و کشورگشاییهای اسکندر شد.
هنگامی که ستمدیدهای تصمیم میگیرد دیگر مانند گذشته زیر بار نرفته و باج ندهد، این ضرب المثل را بهکار میبرد و میگوید: مرغی که تخم طلا میکرد، مُرد.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Irina Gromovaja (fineartamerica.com)
گردآوری: فرتورچین