در روزگاران گذشته، حاکم یکی از شهرها دختر زیبایی داشت که از همهی دختران شهر زیباتر بود و بیشتر جوانان شهر خواستار و عاشق او بودند. در مثل عاشق به کسی گفته میشود که چیزی را و یا کسی را بسیار زیاد دوست دارد و برای رسیدن به آن چیز و یا آن کس فداکاری و از خودگذشتگی میکند. دختر زیبای حاکم خواستاران فراوانی داشت و عدهای از جوانان نیز خود را عاشق او میدانستند و در این فکر و اندیشه بودند که شرایط یک زندگی شرافتمندانه و سالم را فراهم آورند و بعد از آن به خواستگاری بروند.
در آن ایام مرد گدایی که در کوچهها و خیابانها گدایی میکرد، از روی اتفاق دختر حاکم را در کوچه دید و به او دل باخت و عاشق او شد و لحظهای چشم از دختر برنداشت و بهدنبال او به راه افتاد. او همچنان بهدنبال دختر حاکم رفت و خانهی حاکم را دید و در یادش آن را نگه داشت. مرد گدا، دیگر نمیتوانست از آن کوچه بهجای دیگری برود. پس هر روز از صبح میرفت به آن کوچه و در مقابل خانهی حاکم مینشست و به خانه چشم میدوخت. او خیلی تلاش میکرد که دختر از خانه بیرون بیاید تا با او روبهرو شود.
بیچاره فکر میکرد که عاشق دختر شده است. آن هم عاشق دختر حاکم شهر، در صورتی که هیچگونه تناسبی با هم نداشتند. مرد گدا به این خاطر میخواست در کوچه با دختر حاکم روبرو شود تا بفهمد که آیا دختر هم به او علاقه دارد یا نه. او از اول صبح تا شب میرفت و میآمد و بیشتر در مقابل خانهی حاکم میایستاد و یا در آنجا روی زمین مینشست. هر موقع که دختر از مقابل مرد گدا رد میشد، گدا میایستاد و چهار چشمی به او نگاه میکرد. او بارها میخواست که چیزی را بهانه ساخته با او حرفی بزند، ولی میترسید.
در یکی از آن روزها بود که دختر حاکم به منظور گدا پی برد و از روی ترحم لبخندی به او زد. مرد گدا که خیلی سادهدل و زودباور بود، گمان کرد که دختر با این لبخند به محبت او جواب مثبت داده است. پس لبخند ترحمآمیز دختر حاکم هرگز از ذهن و خاطر مرد گدا پاک نمیشد و هر روز محبتش به او بیشتر و بیشتر میشد و شب و روز در آرزوی ازدواج با دختر حاکم بود.
مدتها گذشت و دختر حاکم حتی نگاهی هم به او نمیکرد و گدا خیال میکرد که دختر بهخاطر حفظ حیا به او نگاه نمیکند. مرد گدا آنقدر در آن کوچه رفت و آمد میکرد و در مقابل خانهی حاکم میایستاد و چشمش را به خانه میدوخت، که کم کم مردم کوچه و محله به راز او پی بردند و این موضوع را به یکدیگر میگفتند تا بسیاری از اهالی آنجا از قضیهی عاشق شدن گدا به دختر حاکم خبر پیدا کنند.
دختر نیز فهمید که بیشتر اهالی کوچه از عاشق شدن گدا به او خبردار هستند. و خیال کرد که اگر این جریان را به پدر و مادرش نگوید بیشتر باعث آبروریزی میشود. لذا دختر از روی ناچاری موضوع را به اطلاع پدر و مادرش رساند. حاکم از شنیدن این موضوع ناراحت گردید و دستور داد که به مرد گدا اخطار کنند که بعد از این نباید در آن کوچه دیده شود و چون گدا خود را عاشق دختر میدانست، نمیتوانست از آن کوچه دل بردارد، گاه گاهی از آنجا گذر میکرد و به ندرت هم نامهای مینوشت.
روزی حاکم در خانه با نزدیکانش گفت: اگر یک بار دیگر من آن مرد گدا را در این نزدیکیها ببینم چنان بلایی بر سرش میآورم که دیگر توبه کند و در این جاها دیده نشود. دختر حاکم وقتی تصمیم پدرش را نسبت به گدا شنید و دانست، دلش به حال گدا سوخت و به او رحم آورد و یکی را پیش گدا فرستاد و پیغام داد که این چه خیال و آرزویی است که تو داری؟ این آرزوی تو غیر ممکن و محال است و پدرم نیز گفته است اگر یک بار دیگر تو در این کوچه دیده شوی، دمار از روزگارت در میآورد. اگر جانت را دوست داری بعد از این قدم در این کوچه مگذار وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.
گدا در جواب او گفته بود: من عاشق او هستم، من جانم را، سرم را، زندگیام را و هستیام را فدای عشقم میکنم. این پیام به دختر رسید و گفت: چارهی این کار در دست خود من است، پس بگویید بیاید تا به او معلوم کنم که دیگر از این غلطها نکند. پس زمانی که گدا پیش دختر آمد. دختر از او پرسید: حرف حساب تو چیست که ما را به دردسر انداختهای و خودت را به عذاب؟ گدا جواب داد که: من عاشقم و در این راه سر و جانم را فدا میکنم، تو که آن روز به من لبخند زدی، حالا چرا این حرف را میزنی؟ من عاشقم و از هیچ کس هم نمیترسم و جانم را در راه عشق قربان میکنم.
دختر گفت: تو که معنی عشق را نمیفهمی، فداکاری در راه عشق سر باختن و جان دادن و دیوانگی کردن نیست. عشق برای مردن نیست. عشق برای بدنامی نیست. عشق برای زنده شدن است. تو عاشق نیستی. اگر عاشق بودی تا حالا خودت را لایق عشق ساخته بودی. تو بویی از عشق نبردهای. تو گدای دورهگرد کوچهها هستی. فداکاری آن بود که دست از گدایی برمیداشتی و چنان آدم شایستهای میشدی که من هم میتوانستم به عشق و محبت تو پشتگرم باشم و افتخار کنم. تو اگر ذرهای عقل و درک داشتی، باید میدانستی که من و تو با هم تناسبی نداریم.
گدا گفت: اگر به من محبت نداشتی چرا آن روز به رویم لبخند زدی و مرا به دیوانگی کشاندی؟ دختر گفت: هیچ آدم عاقلی با یک تبسم، دیوانه و عاشق نمیشود. آن لبخند زدن من مثل آتش بود، اگر تو لیاقت داشتی، بهوسیلهی آن، آتش پخته میشدی و به فکر آبروی خود میافتادی و اعتبار پیدا میکردی، اما تو خودت را با آتش میسوزانی. تو در اشتباه هستی و انتظار تو غیر عاقلانه است.
پس گدا گفت: تو آن روز چرا به روی من خنده کردی؟ دختر گفت: هر کس باید جای خودش را خوب بشناسد. تو پای از گلیم خود بیرون کشیدی. من در آن روز بهسادگی و بیعقلی تو خندیدم. آن روزی که من خندیدم، آن خنده نبود، بلکه آن یک ریشخند و مسخره کردن بود. من نمیخواستم زن گدا باشم، تو خودت را فریب دادی و به آرزوی خام و غیرممکن خودت نام عشق نهادی، عشق برای آباد کردن است. عشق برای ساختن است. این چه عشقی است که آبروی مرا بهخطر انداخته و مرا رنج و عذاب میدهد، در صورتی که تو را به تباهی و نابودی میبرد؟
سخنان پندآمیز دختر در گدا اثر گذاشت. او قدری به خود آمد و موقعیت خود و آن دختر را شناخت و در حالی که شرمنده شده بود، سرش را به زیر انداخت و سخن دختر را تایید نمود و گفت: راست گفتی، کار تو درست بود. این من بودم که خودم را تا به حال فریب دادهام. اینکه من عشق میگفتم، عشق نبوده، بلکه دیوانگی بوده که من کردهام و حالا با شنیدن سخنان تو هشیار شدم و به خود آمدم. مرد گدا به سر عقل آمد، ولی دیگر دیر شده بود. از آن روز به بعد کسی گدای عاشق شده را در آن محله ندید.
برگرفته از کتاب منطقالطیر، سرودهی عطار نیشابوری.
برگرفته از کتاب ۶۲ داستان، به کوشش مهرداد آهو.
نگاره: Leonardo de Mango (centrostudibiscegliese.it)
گردآوری: فرتورچین