مادری دو پسر داشت که وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند، خیلی علاقمند بود تا برای آنها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یکی از دختران فامیل و همسایهها را نشان میکرد و از پسر بزرگترش میخواست تا همراه او به خواستگاری آن دختر برود، در خیلی از این خواستگاریها مادر رفتار دخترها را نمیپسندید و در بعضی دیگر هم پسرش دخترها را نمیپسندید. تا چند سال مادر با وسواس تمام به دنبال یک دختر خوب که هم مورد پسند خودش و هم پسرش باشد گشت تا در نهایت یک عروس با این ویژگی برای پسرش پیدا کرد. چند ماهی از ازدواج پسر بزرگتر گذشت که کم کم اختلافات و مشکلات میان آنها بالا گرفت و دعوا و مشاجره جزء کارهای روزانهی آنها شد.
از آن موقع به بعد پسر بزرگتر به برادر کوچکترش توصیه میکرد که اگر میخواهی روزگارت مثل من سیاه نشود، هیچ وقت زن نگیر. برادر کوچکتر هر بار لبخند میزد و به او میگفت: تو راه زن داری را بلد نبودی. من مثل تو زن نمیگیرم. چند سالی که گذشت مادر خیلی دوست داشت برای پسر کوچکترش هم زن بگیرد. تا او هم هر چه زودتر صاحب زن و فرزند و خانواده شود. ولی از طرفی میدید که با اصرار به زن گرفتن پسرش به سلیقهی خودش چه بلایی سر پسر بزرگترش آورده، پس سکوت میکرد.
تا اینکه یک روز پسر کوچکتر به خانه آمد و گفت: مادر من اگر دختری را به شما پیشنهاد بدهم، شما حاضرید برای من خواستگاری بروید؟ مادر که خیلی خوشحال شده بود، گفت: من آرزویم شنیدن این حرف از دهان تو بود. حالا بگو ببینم این دختر خوشبخت چه کسی است که دل از پسر عزیز من برده؟ پسر گفت: مادرجان میخواهم به خانهی ملک بانو بروی؟ مادر گفت: چی؟ خونهی ملک بانو؟ پسر گفت: بله مادر من امروز در بازار دختر یکی یکدانهی ملک بانو را دیدم. من خیلی از این دختر خوشم آمد و از تو میخواهم برای من به خواستگاری این دختر بروی.
مادر که آوازهی اخلاق تند و بدخویی دختر ملک بانو را شنیده بود به پسرش گفت: مگر تو نشنیدهای که دختر ملک بانو چقدر بداخلاق و تندمزاج است؟ زن برادرت که همه از اخلاق او تعریف میکردند، با ما اینطوری رفتار میکند، وای به حال دختر ملک بانو که همه از او بد میگویند. پسر لبخندی زد و گفت: مادر نگران نباش! آن برادرم بود که نمیدانست چطوری باید زن نگهدارد. من هیچوقت اشتباه او را نمیکنم. من به روش خودم با زنم برخورد میکنم. پسر هر جور بود مادرش را راضی کرد تا فردا به خواستگاری دختر ملک بانو بروند. فردای آن روز مادر با بیمیلی برای پسرش به خواستگاری رفت.
خانوادهی دختر به خوبی از آنها استقبال کردند و بعد از صحبتهای اولیه پاسخ مثبت خود را برای این ازدواج اعلام کردند و خیلی زود عروسی سر گرفت. شب عروسی وقتی خانوادهها تازهعروس و داماد را به خانهی جدیدشان رساندند، از آنها خداحافظی کردند و به خانههای خود برگشتند. عروس و داماد که در حیاط نشسته بودند، دیدند گربهای به آنها نزدیک میشود. داماد با خشم به گربه گفت برو برای من آب بیاور. گربهی تنبل نگاهی به مرد کرد و گوشهی حیاط نشست. مرد گفت: با توام گربه برو برای من آب بیاور والا سرت را از بدنت جدا میکنم. گربهی بیچاره که اصلا نمیفهمید او چه میگوید، اصلا تکان هم نخورد و فقط او را نگاه کرد.
داماد جوان از جایش بلند شد و از آشپزخانه چاقویی آورد و سر گربه را از بدنش جدا کرد. با این کار خون گربه روی زمین پاشید. عروس جوان که این صحنه را میدید آنقدر ترسیده بود که نمیدانست چه بگوید. داماد عصبانی بعد از اینکه سر گربه را از بدنش جدا کرد و به دور انداخت، دستهایش را شست و کنار باغچه نشست و رو به زنش گفت: یک کمی آب برای من بیاور. زن با سرعت رفت و ظرفی آب برای او آورد. از فردای آن روز زن با حالتی از ترس و دلهره تمام حرفهای همسرش را گوش میکرد.
بعد از مدتی برادرش از او پرسید تو چطوری با زنت رفتار کردی که اینقدر مطیع و فرمانبردار تو است؟ داماد ماجرای شب عروسیاش را تعریف کرد و گفت: بله برادر جان من گربه را دم در حجله کشتم. مرد که دید روش برادر کوچکترش برای همراهی همسرش خوب جواب داده تصمیم گرفت او هم این روش را بهکار ببندد تا شاید تغییری در حوالش ایجاد شود. مرد با این امید شب موقع خواب به همسرش گفت: برو برای من آب بیاور. همسرش با خونسردی گفت: خودت برو و آب بخور. مرد گفت: آب میآوری یا سرت را با شمشیر از بدنت جدا کنم. زنش با همان حالت خونسردی گفت: آن که این کارها را میکند برادرت است نه تو. بعد هم تو باید این کار را سالها پیش انجام میدادی. برادرت همان شب اول دم در حجله این کار را کرده، اما حالا دیگر حنای تو برای من رنگی ندارد.
این ضرب المثل زمانی بهکار میرود که کسی بخواهد نیرو و زور خود را از همان آغاز کار نشان دهد تا دیگران حساب کار دستشان بیاید.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Sarawut Padungkwan (alamy.com)
گردآوری: فرتورچین