مرد شکارچیای هر روز در جاهای مختلفی از جنگل و کوهستان که میدانست پرندگان برای خوردن دانه و غذا جمع میشوند، دامی پهن میکرد. وقتی پرندگان در دامی که او پهن کرده بود، اسیر میشدند، او آنها را در قفس میانداخت و به مغازهی بزرگ پرندهفروشیاش میآورد تا بفروشد. در مغازهی این مرد انواع پرندگان مثل طوطی، گنجشک، قناری، بلبل، کبک و... وجود داشت و هر کدام از این پرندهها به واسطهی توانایی که داشتند، طرفداری هم داشتند. مردم بلبل و قناری را برای صدای دلنشینشان و کبک را برای گوشت لذیذش میخریدند و افرادی هم بودند که به دنبال طوطی میآمدند تا به او سخن گفتن بیاموزند و طوطی را همدم تنهاییهای خود کنند. هر روز صبح پرندهفروش قبل از اینکه به در مغازهاش برود، اول به سرکشی از دامهایی که برای پرندگان پهن کرده بود میرفت و هر پرندهی جدیدی را که در دام پهن شده گیر افتاده بود، در قفس میانداخت و با خود به مغازهاش میآورد.
صیاد یک روز آمد و چند تا از دامها را نگاه کرد، ولی دید هیچ پرندهای صید نشده و با ناامیدی به دیدن آخرین دام رفت و دید تنها در این دام چند گنجشک، یک کبک و یک کلاغ سیاه به دام افتادهاند. اول کبک و گنجشکها را در قفس انداخت و تصمیم داشت کلاغ را آزاد کند که کلاغ عصبانی وقتی دید مرد پرندهفروش میخواهد او را به قفس بیندازد، دست او را نوک زد. دست مرد خیلی درد گرفت و به کلاغ گفت: میخواستم آزادت کنم ولی خودت نخواستی، الان میبرم در قفس میاندازمت تا آدم بشوی.
کلاغ که تا آن موقع پرندهی آزاد و راحتی بود و به گنجشک و کبکی که داخل قفس بودند گفت: ما باید هرجور شده از دست این مرد نجات پیدا کنیم. گنجشک و کبک گفتند: چه جوری؟ ما خیلی دوست داریم، ولی پدران ما هم توسط همین شکارچی، صید شدند و نتوانستند هیچ کاری کنند. اگر تو راه چارهای به ذهنت میرسد ما با تو هستیم. کلاغ در راه ساکت بود و نقشه میکشید تا اینکه به مغازهی پرندهفروشی رسیدند. کلاغ نقشه داشت همهی حیوانات را با خود متحد کند تا همگی با هم راه نجاتی پیدا کنند.
وقتی آنها به پرندهفروشی رسیدند مرد پرندهفروش قفس او را کنار قفس بقیهی پرندگان قرار داد. کلاغ رو به سایر پرندگان گفت به من گوش کنید. من نقشهای دارم که اگر همه به آن عمل کنیم میتوانیم از اینجا نجات پیدا کنیم و مثل قبل آزاد و راحت زندگی کنیم. طوطی هفت رنگ و زیبایی که در یکی از قفسها زندگی میکرد گفت: تو تازه از راه رسیدهای، و تازه نفسی. این گنجشکها را با خود همراه کردی و فکر کردی هر کاری میتوانی بکنی. ما باید سرنوشت خودمان را بپذیریم.
کلاغ که اصلا توقع چنین برخوردی را نداشت گفت: تو فکر کردی کی هستی که چنین حکمی صادر میکنی. تو فکر کردی سلطان پرندگانی که ادای آدمها را درمیآوری؟ اگر آنها مهربانانه با تو صحبت میکنند، تو فکر میکنی که آنها تو را دوست دارند. آدمها تو را به خاطر خودشان دوست دارند. طوطی گفت: تو به من و تواناییهایم حسودیت میشود، چون صدای من از قارقار تو خیلی قشنگتر است.
کلاغ گفت: کدام توانایی، توانایی که باعث میشود تو را در قفس نگهدارند باعث افتخارت است. من خدا را شکر میکنم که صدایی مثل تو ندارم و راحت زندگی میکنم و اسیر قفس نیستم. طوطی گفت: دیگر حرف نزن که صدای قارقار گوش خراشت اعصابم را خرد کرد. تا حالا مجبور بودیم بق بق کبوترها و جیک جیک گنجشکها را تحمل کنیم. حالا صدای قارقار کلاغم به آنها اضافه شد.
گنجشکها که تا آن لحظه به حرفهای طوطی گوش میکردند عصبانی شدند و گفتند مگه صدای ما چه ایرادی داره؟ دلتم بخواهد که برایت جیک جیک کنیم. کبوترهای ساکت و آرام هم از آن طرف گفتند: طوطی از خود راضی چه میگویی؟ صدای ما خیلی هم خوب است. کلاغ که دید تمام پرندهها از دست طوطی عصبانی هستند، گفت: هر کدام از پرندهها با صدای خودشان قشنگ هستند. گنجشکها با جیک جیکشان، کبوترها با بق بقویشان و ما کلاغها با قار قار خودمان. طوطی جان مثل اینکه تو از آدمها و تقلید کارهایشان خیلی لذت میبری، پس تو اینجا بمان تا من با بقیهی پرندهها راه چارهای پیدا کنیم.
کلاغ نقشهی خود را عملی کرد و شروع کرد به قار قار کردن و آنقدر این کار را کرد تا اعصاب صاحب مغازه را خرد کرد. کلاغهایی که از آن طرف میگذشتند صدای قار قار کلاغ را شنیدند. کلاغها دسته جمعی بر روی شاخهی درختی در همان نزدیکیها نشستند و شروع به قارقار کردند. کلاغها آنقدر کارشان را ادامه دادند که صاحب مغازه از کردهی خود پشیمان شد و در قفس کلاغ را باز کرد تا کلاغ برود. اما در همان لحظه همراه با کلاغ، گنجشکها و کبوترها هم فرار کردند، ولی طوطی آنجا ماند تا با تقلید صدای آدمها آنها را خوشحال کند.
این ضرب المثل کنایه از رفت و آمد افراد همطبقه با یکدیگر دارد.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Agustin (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین