در روزگاران گذشته، پیرزن فقیری بود که از مال دنیا فقط یک خانهی مخروبه داشت و با فقر و فلاکت روزگار میگذرانید و تنها کاری که از دستش برمیآمد، این بود که روزها را در جلوی در خانهاش مینشست و منقل کوچکی را در جلویش میگذاشت و در آن آتش میافروخت و اسفند دود میکرد و به رهگذران دود اسفند میپراکند و در حال پراکندن دود میگفت چشم حسود بترکد، دود به چشم دشمن برود و کسانی که از آنجا عبور میکردند گاهی پولی به او میدادند.
اما پیرزن با این پولهای ناچیز زندگی بخور و نمیری داشت. مردم آن محل از بس که از نزد آن زن اسفند دودکن عبور کرده بودند و او را در حال دود کردن اسفند دیده بودند، او را کاملا میشناختند و هنگامی که آدرس خانهی اشخاص آن محله را میخواستند به کسی بدهند، آن زن اسفند دودکن را به یاد میآوردند و میگفتند چند قدم مانده به خانهی زن اسفند دودکن، یا پنجاه قدم بالاتر از خانهی زن اسفند دودکن.
در نزدیکی خانهی پیرزن، مرد ثروتمندی خانهی بسیار مجللی داشت که در آن زندگی میکرد. مرد ثروتمند هر روز آن زن اسفند دودکن را میدید و از کنار او عبور میکرد و میگذشت. البته گاهی اهل خانوادهی مرد ثروتمند نیز چیزهایی به پیرزن میدادند و او را خوشحال میکردند. اما در یکی از آن روزها اتفاقی روی داد: مرد ثروتمند به بازار رفته و یک کیسه پستهی خام خریده بود و میخواست به خانهاش بفرستد و نشانی خانهاش را به حمال میداد و حمال نشانی خانه او را یاد نمیگرفت. پس او چند جور به حمال نشانی داد: در اوایل کوچه، دست راست، درش خاکستری رنگ است، روبهروی خانهی فلان کس، دیوارش آجر قرمز و... در آخر مرد حمال گفت: حالا خوب دانستم کنار خانهی زن اسفند دودکن. پس مرد ثروتمند گفت حالا خوب دانستی، دقیقا همانجاست.
پس وقتی حمال رفت و کیسهی پسته را نیز با خود برد و پرسان پرسان پسته را به خانهی او رساند، مرد ثروتمند از این حرف که خانهی پیرزن اسفند دودکن مشخصتر از خانهی او بود، ناراحت شد و گفت: مردم خانهی به آن بزرگی و زیبای ما را با همسایهی اسفند دودکن میشناسند و این نامناسب و بد است. چون ما که یکی از سرشناسترین و مشهورترین آدمهای این محله هستیم، اگر بخواهیم که آدرس خانهمان را به کسی بدهیم باید بگوییم خانهی ما در کنار خانهی پیرزن اسفند دودکن است. آری، قدیمها خوب گفتهاند: در میان یک عده مردم بدبخت، شخص ثروتمند، خوشبخت نمیشود. پس ما باید در مورد این همسایگی فکر اساسی بکنیم و این همسایگی را سرسری نگیریم. او پس از فکر زیاد به این نتیجه رسید که من باید خانهی آن پیرزن اسفند دودکن را بخرم و اهالی این کوچه را از دست او راحت کنم. در این صورت او پس از فروش خانهاش مجبور است که از این کوچه بهجای دیگری برود.
هنگامی که شب فرا رسید، مرد ثروتمند از بازار به خانه برگشت و کسی را فرستاد تا دلالی را که در خرید و فروش خانه ماهر بود، به خانهاش بیاورد. دلال آمد و مرد ثروتمند به او گفت: هر قیمتی که باشد، خانهی پیرزن را بخر و پول دلالی تو هم بهجای خود. پس دلال پیش پیرزن رفت و از او پرسید: خانهات را چند میفروشی؟ چون یک مشتری خوب حاضر است خانهی تو را بخرد و به هر قیمت که خودت راضی باشی من آن را به مشتری میفروشم. پیرزن در جواب گفت: من خانهام را نمیفروشم، چون این خانه از دوران جوانی من مانده و خاطرههای خوبی از آن دارم. من مدتها با شوهر مرحومم در اینجا با خوشبختی زندگی کردهام و آن خاطرهها هرگز از یادم فراموش نمیشوند و من تا روزی که زنده هستم این خانه را نمیفروشم و از دست نمیدهم.
پس دلال به نزد مرد ثروتمند برگشت و به او گفت: من به پیرزن گفتم که مشتری خوبی آمده و خانهی تو را به هر قیمتی که بگویی حاضر است بخرد، اما پیرزن حاضر نشد خانهاش را بفروشد. او به من گفت: من خاطرههای خوبی از خانهام دارم و تا زنده هستم آن را نمیفروشم. چون این خبر که پیرزن حاضر به فروختن خانهاش نیست به مرد ثروتمند رسید، دانست که از این طریق نمیشود پیرزن را از آن کوچه بیرون کرد. پس مرد دارا به این فکر کرد که اگر مردم کوچه بدانند او چشم طمع به خریدن خانهی مخروبهی پیرزن دوخته است کار خوبی نیست. زیرا او میترسید که در نظر مردم بیاعتبار شود و مردم بگویند فلانی با آن همه امکانات و دارایی و با آن ساختمان بزرگ، چشمش به کلبهی یک پیرزن گدا مانده است. پس او با خود گفت: باید با خود پیرزن صحبت کنم، بلکه به او امکانات بدهم تا از اسفند دود کردن دست بکشد و طوری راحتی او را تامین بکنم که از گدایی صرف نظر کند و با یک زندگی ساده بسازد.
پس او یکی را فرستاد تا پیرزن را به پیشش دعوت کند. هنگامی که پیرزن آمد. مرد ثروتمند از پیرزن احوالپرسی کرد و از وضع زندگیش پرسید. پس پیرزن از او تشکر کرد و گفت: خدا را شکر که حالم خوب است و از لطف خدا زندگیام بد نمیگذرد و از بچهها و اهل خانوادهی شما ممنونم که گاهگاهی به من میرسند. مرد دارا صحبت را به دود کردن اسفند کشاند و از او پرسید: اسفند دود کردن چه فایدههایی دارد؟ پیرزن در جواب او گفت: مگر نشنیدهای که از قدیم گفتهاند: دود اسفند اثرات بدنظری را از آدم دور میکند و چشم بد در او اثر نمیکند.
پس پیرزن در دنبال سخنان خود گفت: بعضی از آدمها حسود هستند . بعضیها هم بدنظر هستند. آدمهای حسود و بدنظر اگر یک چیز را در کسی ببینند و یا کسی را ببینند که مثلا صورت زیبایی دارد، چشم بد و نظر بدشان در آن اثر میگذارد و او یا مریض میشود یا زمین میخورد و دست و پایش میشکند و یا ثروتش از دستش خارج میشود و مانند اینها. پس چشم بد این است که من گفتم. مرد دارا گفت: من به این چیزها اعتقاد ندارم و اینها را مردم از خودشان بافتهاند و اینها حقیقت ندارند. اینطور حرفها و خیالات را افراد بدبخت از خودشان درمیآورند. ثروت و دارایی موقعی از دست صاحبش خارج میشود که صاحب آن بدهکار باشد و از او بگیرند و گرفتاری داشته باشد که از روی اجبار آن را بفروشد تا گرفتاری خود را حل کند.
صحبتهای آن دو طول کشید. پس پیرزن همچنان از خوبیهای اسفند و دود آن تعریف میکرد و مرد دارا همهی آنها را رد مینمود. تا اینکه پیرزن از حوصله رفت و گفت: آقا، شما عجب حوصلهای دارید، من چه میدانم که اسفند چه فایدههایی دارد؟ این حرفها را که میزنم، از خودم نبافتهام. اینها را قدیمیها تجربه کردهاند و گفتهاند. این حرفها که بیهوده نیستند. به سر قدیمیها هم آمده و آنها دیدهاند و یا شنیدهاند و زبان به زبان گفتهاند و ما هم در این زمان آنها را شنیدهایم. مردم قدیم این باورها را قبول داشتهاند و اگر این سخنان حقیقت نداشت حالا بهگوش ما نمیرسید.
مرد دارا گفت: قدیمیها خیلی چیزها گفتهاند و خیلی چیزها را باور داشتهاند، ما که مجبور نیستیم آنها را ملاک قرار بدهیم. قدیمیها خیلی چیزهای چرند هم گفتهاند که این اسفند دود کردن هم یکی از آنهاست. چون پیرزن در مقابل سخنان آن مرد دلیل کافی نتوانست بیاورد یواشکی گفت: من هم به این چیزها چندان اعتقادی ندارم، ولی چون نان بخور و نمیری از این راه بهدست میآورم آن را انجام میدهم. من مدت زیادی است که در این کوچه اسفند دود میکنم و توانستهام خودم را به جایی برسانم. ولی خدا را شکر میکنم که مردم این عقیده را دارند که وقتی من میگویم: چشم حسود بترکد و دود به چشم دشمن برود، مردم یک چیزی به من میدهند که با آن زندگی میکنم وگرنه من کسی را ندارم که تکه نانی به من بدهد. من که کار دیگری بلد نیستم، و به غیر از دود کردن اسفند کاری از دستم برنمیآید.
مرد دارا از موقعیت بهدست آمده استفاده کرد و گفت: پس به خودت هم ثابت شده که اسفند دود کردن فایدهای ندارد. بلکه این کار تو برای ما ضرر نیز دارد. ولی از تو میپرسم آیا همسایگی ما هم به تو ضرر دارد؟ پیرزن گفت: نه آقا همسایگی شما برای من ضرر که ندارد هیچ، بلکه بسیار فایده هم دارد. چون من از کمکهای بچهها و اهل خانهی تو خیلی وقتها استفاده کردهام و از همهی شما ممنون و راضی هستم و همیشه دعاگوی شما میباشم. پیرزن در ادامه سخنانش گفت: با آنکه من از برکت همسایگی شما و امثال شما یک تکه نان بخور و نمیری پیدا میکنم، ولی از یک باب هم که پسرم در زندان است آرامش روحی ندارم، چون پسرم بدون تقصیر به زندان افتاده است.
مرد پرسید: پسرت چهکاره بود و چه شغلی داشت و چرا به زندان افتاده است؟ پیرزن گفت: پسر من از کودکی اسفند دود کردن را از من یاد گرفته بود و هنگامی که بزرگ شد همینطور اسفند دود میکرد. روزی در مقابل مغازهای اسفند دود میکرد که صاحب مغازه با او حرفش شده بود. پس پسرم را به بهانهی مزاحمت در کسب و کار دیگران به زندان انداختهاند.
مرد گفت: این هم یکی از ضررهای اسفند است. حالا اگر پسرت از زندان بیرون بیاید باز هم اسفند دود خواهد کرد؟ پیرزن جواب داد: اگر کار بهتری داشته باشد، چرا اسفند دود کند؟ مگر کسی خوشش میآید که اسفند دودکن باشد؟ این کار یعنی گدایی کردن، یعنی دست پیش این و آن دراز کردن، این کار حتی از گدایی هم بدتر است.
مرد گفت: من از تو خواهش میکنم که از فردا اینجا بیایی و با این زن و بچهها در این خانه و در زیر این سقف زندگی کنی و حتی هر چه احتیاج داری از خانهی ما بگیری و ببری. تو با ما همسایه هستی و بر ما حق همسایگی داری. من برای نجات پسرت از زندان وسیلهای فراهم میکنم. که انشاالله بهزودی بیرون بیاید. اما به شرطی که دیگر در مقابل در خانه دود اسفند دیده نشود. با کمک و مساعدت مرد دارا از فردای آن روز به تعمیر خانهی پیرزن پرداختند. آنان دیوارهای خانه را رنگآمیزی کردند و سقف خانه را درست نمودند و پشتبام را سیمان و قیرگونی کردند و پسرش نیز از زندان درآمد و برای او کار مناسبی درست کردند و زن و پسرش با آرامش خاطر به زندگی خوبی رسیدند. پس از چندی وضع مالی پیرزن و پسرش بهتر شد و آنها خواستند که همان خانه را بفروشند و خانهی دیگری در یک کوچه دیگری بخرند. آنها در مورد فروختن خانهی خودشان با مرد دارا مشورت کردند. مرد همسایه به پیرزن و پسرش گفت: دیگر ما نمیخواهیم یک همسایه خوب را از دست بدهیم. ما میخواهیم شما در همسایگی ما بمانید و ما از اینکه شما همسایهی ما هستید خوشحال هستیم.
پس پیرزن و پسرش هم گفتند: ما همیشه به شما دعاگو خواهیم شد که ما را از اسفند دود کردن نجات دادید و آبروی ما را حفظ کردید و بر ما منت گذاشتید. اما اگر ما میخواستیم از این محله برویم بهخاطر آن است که مردم این محله را با نام اسفند دود کن میشناسند و ما میخواهیم در محلهی دیگری خانه بخریم زندگی کنیم.
مرد گفت: خدا را شکر که آبرو دارید و اگر جای دیگری بهتر از اینجا پیدا کردید در آنجا خانه بزرگتری بخرید و با آبرو زندگی کنید و ما هم راحتی و آسایش شما را میخواهیم و شما هر جا که باشید عزیز ما هستید. پس پیرزن و پسرش از مرد دارا خداحافظی کردند و رفتند و به زندگی خوشی رسیدند.
برگرفته از کتاب منطق الطیر عطار نیشابوری.
برگرفته از کتاب ۶۲ داستان، به کوشش مهرداد آهو.
نگاره: Persianfoodtours.com
گردآوری: فرتورچین