داستان کوتاه دشمن دانا به از نادان دوست

داستان کوتاه دشمن دانا به از نادان دوست

در زمان‌های گذشته، پادشاهی در شهری حکومت می‌کرد که بسیار رئوف و مهربان بود. پادشاه به ضعیفان کمک می‌کرد و جلوی زورگویی ثروتمندان زورگو را می‌گرفت. این پادشاه به‌خاطر رفتار منحصر به فردش دشمنان بسیار زیادی داشت. بسیاری از دشمنان او طی سال‌ها در لباس نگهبان حرمسرا به او حمله کرده بودند و می‌خواستند وقتی او خواب است او را بکشند. این پادشاه مهربان، همسری داشت که خیلی مواظب پادشاه بود و چون شاهد چندین بار خیانت اطرافیان به پادشاه بود، به او پیشنهاد داد تا میمونی را به قصر آورد و تربیت کند تا شب‌ها بالای سر پادشاه پاسبانی دهد. همسرش می‌گفت میمون چون حیوان است و از روابط انسان‌ها و حسادت‌های میان آن‌ها خبر ندارد، فقط کسی که به او محبت می‌کند را می‌شناسند و به او خدمت می‌کند.
یک روز مردی به علت دزدی که در شهر خود انجام داده بود، آواره‌ی کوه و بیابان شده بود و به شهر این پادشاه رسید، مرد خسته و گرسنه بود و چون کاری بلد نبود منتظر ماند تا شب شود و به قصد دزدی وارد خانه‌ای شود. دزد همین‌طور که در کوچه و بازار قدم می‌زد، آوازه‌ی خوبی‌های این پادشاه و قصر بسیار زیبایش با تزئینات مخصوصش را شنید و تصمیم گرفت شب یک‌راست به قصر شاه برود و چیز باارزشی بدزدد.
دزد شب هنگام وارد قصر شد و با شگردهایی که بلد بود توانست خود را به اتاق خواب پادشاه برساند و دید اتاقی است بسیار زیبا با پرده‌های ابریشمی، مجسمه‌هایی از طلا و نقره و حتی عاج فیل. دیوارهای اتاق با زیباترین تزئینات آراسته شدند. در گوشه‌ی اتاق میمونی را دید که در حال بازی و جست و خیز بود. در همین حین صدای پادشاه را شنید که می‌آمد تا بخوابد. مرد دزد، پشت یکی از پرده‌های اتاق پنهان شد، تا زمانی که پادشاه خوابید بتواند یکی از اشیاء گران‌بهای اتاق را بدزدد و با خود ببرد.
دزد مدتی را پشت پرده منتظر ماند تا پادشاه به خواب برود. وقتی مطمئن شد پادشاه خواب است و خواست از پشت پرده بیرون بیاید، ناگهان مارمولک بزرگی وارد اتاق خواب پادشاه شد و به سمت پادشاه رفت و روی سینه‌ی پادشاه ایستاد. ناگهان میمون خنجری برداشت و خواست مارمولک را بکشد که مرد دزد بی‌اختیار نعره زد حیوان نکن. مرد پرید و دست میمون را گرفت. در همین حین پادشاه از خواب بیدار شد و مات و متحیر دید مردی دست میمون نگهبانش را در حالی که چاقویی در دستش است گرفته.
پرسید: تو کیستی؟ مرد دزد میمون را رها کرده و در برابر حاکم تعظیم کرد و گفت: جناب حاکم خداوند مرا برای حفاظت از جان شما فرستاده. من دشمن دانای تو هستم و این میمون دوست نادان. جناب حاکم در واقع من دزد هستم و به قصد دزدی از اموال قصر وارد خانه‌ی شما شدم. اگر من این‌جا نبودم و حواسم به حضرت عالی نبود چه بسا این دوست نادان شما را غرق در خون می‌کرد. خداوند مرا که مسافری در راه مانده‌ام امشب به قصر شما کشانده تا شما از این اتفاق جان سالم به در برید. وقتی قضایا برای حاکم روشن شد، پادشاه سجده‌ی شکر به‌جا آورد و گفت: خداوند خواسته تا جان دوباره‌ای به من بدهد و این جان دوباره توسط تو به من بازگشته و الحق دشمن دانا به از دوست نادان است.

 

این ضرب المثل کنایه به کسانی است که دوست را به نادرستی برمی‌گزینند و گرفتار می‌شوند.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده