روزی روزگاری، مردمان یک شهر که همه با هم خویشاوند بودند در اثر مصرف آب ناسالم عقل خود را از دست دادند و کارهای عجیب و غریبی میکردند. بهطور مثال هیچ کس در این شهر کار نمیکرد و همه چیز درهم و برهم بود. گاهی مردم شبها در کوچه و بیابان میخوابیدند. و بسیاری از مردم این شهر لباسهایشان را در تنشان پاره کرده بودند و لخت و عریان در شهر میچرخیدند. گاهی مردم در یک روز بارها و بارها با هم دعوا میکردند و یکدیگر را کتک میزدند. چون تمام مردم شهر این کارها را انجام میدادند، خودشان خیلی اذیت نمیشدند و با هم کنار میآمدند. تا اینکه یک روز مسافری از آن شهر میگذشت. مرد مسافر که یک فرد عادی و سالم بود، مثل تمام آدمها لباسی بر تن داشت، تا او را از گرما و سرما در امان بدارد و یک خورجین روی دوشش بود که وسایل سفرش را در آن ریخته بود و مقداری پول که اگر به چیزی احتیاج داشت بتواند آن را بخرد.
وقتی مسافر وارد شهر شد متوجه غیرعادی بودن رفتار مردم شد، ولی فکر نمیکرد تمام مردم شهر اینگونه زندگی کنند. با خود گفت: بالاخره یکی پیدا میشود تا بتوانم با او صحبت کنم. مقداری غذا بخرم و جایی برای استراحت پیدا کنم. ولی هر چه زمان گذشت مرد آدمهای بیشتری دید و ناامیدتر میشد. مردم شهر کم کم متوجه مرد عاقل که رفتارش خیلی با آنها تفاوت داشت شدند و کم کم خود را به او نزدیک کردند تا رفتارهای عجیب مرد سالم را بهتر ببینند. مرد سالم که میدید هر چه زمان میگذرد هیچ خبری از آدم سالم نمیشود، کم کم نگران شد که نکند تمام مردم این شهر دیوانه هستند و تصمیم گرفت با آنها حرف بزند.
وقتی گروهی از دیوانهها به او نزدیک شدند به آرامی گفت: ببخشید! من مسافرم اگر اجازه بدهید امشب را که در شهر شما مهمانم کمی استراحت کنم و قول میدهم فردا صبح قبل از طلوع خورشید از شهرتان بروم. دیوانگان همه با هم زیر خنده زدند. یکی از آنها گفت: او چه میگوید، چقدر آرام و شمرده شمرده حرف میزند. دیگری گفت: فکر کنم دیوانه است. نه حرف زدنش، نه رفتارش و نه لباس پوشیدنش مثل ما نیست.
مسافر بیچاره که با شنیدن این حرفها نمیدانست چه باید بگوید: فقط آنها را نگاه میکرد. دیوانهها که دیدند او هیچ حرکتی نمیکند از او خوششان آمد و خواستند با او بازی کنند. یکی کلاهش را برداشت. یکی خورجیناش را روی زمین ریخت. یکی کیسهی سکههایش را از کمرش باز کرد و به هوا پرتاب کرد. آن وقت همهی دیوانهها با هم فریاد زدند: دیوانه، دیوانه، دیوانه و به او نزدیکتر شدند تا بیشتر اذیتش کنند، یکی دستش را میکشید و دیگری انگشت در چشم او میکرد. مرد عاقل که دید اوضاع خیلی خطرناک است، تنها راه چارهای که برای فرار از آن مهلکه به ذهنش رسید این بود که او هم فریاد بزند دیوانه، دیوانه... وقتی او هم این کار را کرد اطرافیانش خوششان آمد و دست از سر مرد بیچاره برداشتند.
دیوانهها بعد از چند لحظه حواسشان به پرندهای رو شاخهی درخت جلب شد و دست از سر مرد عاقل برداشتند. مرد عاقل از فرصت استفاده کرد. تکه لباسهایش و سکههای طلایش که روی زمین ریخته بود را جمع کرد و رفت در گوشهای پنهان شد تا در یک موقعیت مناسب از همان راهی که آمده بود، برگردد و از آن شهر فرار کند. شب هنگام که دیوانگان هر کدام گوشهای به خواب رفتند. مرد عاقل از فرصت پیش آمده استفاده کرد، وسایلش را در خورجیناش گذاشت و با سرعت هر چه تمامتر از آن شهر فرار کرد. آنقدر دوید تا مطمئن شد به اندازهی کافی از آن شهر دور شده. بعد به خود گفت: خوب شد خود را به دیوانگی زدم، اگر این کار را نکرده بودم حالا زنده نبودم و حتما دیوانهها من را کشته بودند.
این ضرب المثل ما را سفارش به هماهنگ کردن و سازگار کردن با همگان و پیروی از بیشتر مردم میکند. اگر کسی متفاوت از همهی مردم رفتار کند، سرانجام رسوا میشود و این رسوایی زمینهساز تنهایی و رانده شدن او از جامعه میشود.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: 3pod (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین