روزی روزگاری در جنگل بزرگی شیری زندگی میکرد که هر روز حیوانی را شکار میکرد و میخورد. ولی این شیر علاقه داشت دوست و رفیقی برای خود داشته باشد، از طرفی حیوانی که بتواند با او رابطهی صمیمی برقرار کند در اطراف خودش پیدا نمیکرد. یک روز که به قصد شکار به جنگل رفته بود، آهوی زیبایی را دید که در کنار برکه مشغول آب خوردن بود. شیر از فرصت استفاده کرد و با یک حملهی ناگهانی توانست آهوی زیبا را شکار کند. مقداری از آهو را که خورد سیر شد و بقیه را رها کرد تا هر وقتی که گرسنه شد مابقی آهو را بخورد. ولی چون خسته بود و خوابش گرفت همانجا پهلوی مابقی غذایش خوابید.
هنوز شیر خوابش نبرده بود که احساس کرد روباهی نزدیک میشود، با خود فکر کرد حتما حیوان بیچاره گرسنه است. بهتر است تکان نخورم تا او فکر کند من خوابیدهام و او هم یک شکم سیر غذا بخورد. روباه وقتی نزدیک شد و منظرهی آهوی نیمهخورده را دید، خیلی دلش خواست از گوشت آن آهو بخورد، ولی میترسید وقتی او مشغول خوردن است، شیر از خواب بیدار شود و به او حمله کند. از طرفی نمیتوانست از گوشت لذیذی مثل گوشت آهو بگذرد. همینطور که به آهو نزدیکتر میشد، شیر زیر چشمی او را زیر نظر داشت. روباه مکار نقشهای ریخت، ابتدا بهطرف آهو رفت. رودههای حیوان را به دندان گرفت و بهطرف شیر آمد آرام آرام آن را به دور دست و پای شیر پیچید و بعد آن را محکم کرد.
روباه وقتی مطمئن شد که شیر موقع غذا خوردن نمیتواند از جایش بلند شود و به او حمله کند، به سراغ آهو رفت و مابقی غذای شیر را کامل خورد. وقتی حسابی سیر شد از راهی که آمده بود بازگشت. شیر که در حال چرت زدن بود، خواب و بیدار بود متوجه رفتن روباه شد. دید جز تکههایی از استخوان آهو چیزی باقی نمانده. لبخندی زد که توانسته کمکی به حیوان دیگری بکند و او را هم از گرسنگی نجات دهد. وقتی مطمئن شد روباه کاملا دور شده، خواست بلند شود و برود که دید قادر نیست دست و پایش را تکان دهد. رودهای که روباه بهدست و پای شیر پیچانده بود، در اثر آفتاب خشک شده و محکم به دست و پای شیر پیچیده شده بود. شیر خوشخیال که فکر میکرد چه لطفی به روباه کرده به خودش گفت: من به فکر سیر شدن شکم روباه بودم، آن وقت ببین روباه چه بر سر من آورده، حالا من چه کار کنم؟
شیر هر چه تلاش کرد دید نمیتواند خود را نجات دهد و همانجا ماند تا خداوند کمکی به او بکند. از قضا موشی از آن مسیر میگذشت، وقتی شیر را در آن حالت دید گفت: میخواهی کمکت کنم؟ شیر گفت: برو بابا تو نیم وجبی چه کمکی میتوانی به من بکنی. من با این همه زور و توانم نمیتوانم دستهایم را نجات بدهم آن وقت تو میخواهی به من کمک کنی؟
موش وقتی ناامیدی و عصبانیت شیر را دید، دلش برایش سوخت و خودش شروع کرد آرام آرام رودههای پیچیده شده به دست و پای شیر را جویدن و توانست شیر را آزاد کند. شیر وقتی آزاد شد حسابی عصبانی بود و راه بیرون جنگل را در پیش گرفت و به راه افتاد. موش از همه جا بیخبر گفت: کجا میروی؟ جنگل از این سمت تمام میشود و به شهر میرسی. شیر گفت: نه اینجا، جای ماندن برای من نیست. جنگلی که محبت به روباه چنین پاداشی داشته باشد که دست و پای تو را ببندند و شیر، سلطان جنگل را همچون تو موش کوچکی نجات دهد، جای زندگی و غرش نیست. موش از حرفهای شیر ناراحت شد، ولی در عوض دلش برای تنهایی سلطان جنگل سوخت.
این ضرب المثل دربارهی کسانی بهکار میرود که در شهر یا جایی که زندگی میکنند خشنود نیستند.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Lucie Bilodeau (fineartamerica.com)
گردآوری: فرتورچین