داستان کوتاه بکتاش و رابعه

داستان کوتاه بکتاش و رابعه

بکتاش و رابعه، داستان بیست و یکم از کتاب «الهی‌نامه» سروده‌ی «عطار نیشابوری» شاعر و عارف ایرانی سده‌های ششم و هفتم هجری قمری است. همچنین این داستان با نام «منظومه‌ی گلستان ارم» یا «بکتاش‌نامه» بخشی از کتاب «سته ضروریه» اثر «رضاقلی‌خان هدایت طبرستانی» است. داستان بکتاش و رابعه، بازگو کننده‌ی دلدادگی «رابعه» دختر «کعب قزداری» و «بکتاش» غلامی از غلامان برادرش «حارث» است. «رابعه» یا «رابعه‌ی بلخی» نخستین بانوی شاعر پارسی‌گوست که در نیمه‌ی نخست سده‌ی چهارم هجری قمری می‌زیسته است. پدرش «کعب قُزداری» از عرب‌های کوچیده به خراسان و فرمانروای بلخ، سیستان، قندهار و لشکرگاه بود.
چکیده‌ی داستان بکتاش و رابعه
«رابعه» یگانه دختر «کعب» امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دل‌ها می‌ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دل‌ها می‌نشست. جان‌ها نثار لبان مرجانی و دندان‌های مرواریدگونش می‌گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می‌کرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی‌شد و فکر آینده‌ی دختر پیوسته رنجورش می‌داشت. چون مرگش فرا رسید، پسر خود «حارث» را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: چه شهریارانی که در گرانمایه را از من خواستند و من هیچ کس را لایق او نشناختم، اما تو چون کسی را شایسته‌ی او یافتی خوددانی تا به هر راهی که می‌دانی روزگارش را خرم سازی. پسر گفته‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.
روزی حارث به‌مناسبت جلوس به تخت شاهی، جشنی برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزه‌ی بهاری حکایت از شور جوانی می‌کرد و غنچه‌ی گل به‌دست باد دامن می‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می‌گذشت و از ادب سر برنمی‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته‌های مروارید، دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از میان همه‌ی آن‌ها جوانی دلارا و خوش‌اندام، چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌داشت؛ نگهبان گنج‌های شاه بود و «بکتاش» نام داشت.
بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه‌گری می‌کرد؛ گاه به چهره‌ای گلگون از مستی می‌گساری می‌کرد و گاه رباب می‌نواخت، گاه چون بلبل نغمه‌ی خوش سر می‌داد و گاه چون گل عشوه و ناز می‌کرد.
رابعه که بکتاش را به آن دل‌فروزی دید، آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر می‌گریست و دلش چون شمع می‌گداخت. پس از یک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا درآورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟
رابعه دایه‌ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره‌گری و نرمی و گرمی پرده‌ی شرم را از چهره‌ی او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دایه آشکار کرد و گفت:

چنان عشقش مرا بی‌خویش آورد - که صد ساله غمم در پیش آورد
چنین بیمار و سرگردان از آنم - که می دانم که قدرش می‌ندانم
سخن چون می‌توان زان سرو من گفت - چرا باید ز دیگر کس سخن گفت

باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد، به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود، و خود برخاست و نامه‌ای نوشت:

الا ای غایب حاضر کجایی - به پیش من نه ای آخر کجایی
بیا و چشم و دل را میهمان کن - وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن
دلم بردی و گر بودی هزارم - نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم - که من هرگز دل از جان برنگیرم
اگر آیی به دستم باز رستم - و گرنه می‌روم هر جا که هستم
به هر انگشت در گیرم چراغی - ترا می‌جویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آیی پدیدار - وگرنه چون چراغم مرده انگار

پس از نوشتن، چهره‌ی خویش را بر آن نقش کرد و به‌سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گویی سال‌ها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد، دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزل‌ها می‌ساخت و به سوی دلبر می‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق‌تر و دلداده‌تر می‌شد. مدت‌ها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما به‌جای آن که از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبه‌رو گشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:

که هان ای بی‌ادب این چه دلبریست - تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من - که ترسد سایه از پیراهن من

عاشق ناامید برجای ماند و گفت: ای بت دل‌فروز، این چه حکایت است که در نهان شعرم می‌فرستی و دیوانه‌ام می‌کنی و اکنون روی می‌پوشی و چون بیگانگان از خود می‌رانیم؟ دختر با مناعت پاسخ داد که: از این راز آگاه نیستی و نمی‌دانی که آتشی که در دلم زبانه می‌کشد و هستیم را خاکستر می‌کند به نزدم چه گران‌بهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد. جان غمدیده‌ی من طالب هوس‌های پست و شهوانی نیست. تو را همین بس که بهانه‌ی این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی، دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه‌ام دور شوی. پس از این سخن، رفت و غلام را شیفته‌تر از پیش برجای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمن‌ها می‌گشت و می‌خواند:

الا ای باد شبگیری گذر کن - ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی - ببردی آبم و آبم ببردی

چون دریافت که برادرش شعرش را می‌شنود کلمه‌ی «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ‌رویی که هر روز سبویی آب برایش می‌آورد، تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد. از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله‌ور گشت و سپاهی بی‌شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.
حارث سپاه را به‌سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می‌زد و دلاوری‌ها می‌نمود. سرانجام چشم‌زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همین که نزدیک بود گرفتار شود، شخص رو بسته‌ی سلاح پوشیده‌ای سواره پیش‌صف درآمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دل‌ها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یک سر به‌سوی بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچ‌کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.
اما به محض آن‌که ناپدید گشت، سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی‌شتافتند دیاری در شهر باقی نمی‌ماند. حارث پس از این کمک، پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید، نشانی از او نجست. گویی فرشته‌ای بود که از زمین رخت بربست. همین که شب فرا رسید و قرص ماه چون صابون، کفی از نور بر علم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌ای به او نوشت:

چه افتادت که افتادی به خون در - چو من زین غم نبینی سرنگون‌تر
همه شب هم‌چو شمعم سوز در بر - چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه می‌خواهی ز من با این همه سوز - که نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز
چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش - که از پس می‌ندانم راه و از پیش
اگر امید وصل تو نبودی - نه گردی ماندی از من نه دوری

نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد: که:

جانا تا کیم تنها گذاری - سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان - دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز - هزارم هست بر جان ای دل افروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن کن شد - بگفت این وز خود بی‌خویشتن شد

چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.
رابعه روزی در راهی به «رودکی» شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سوال و جواب‌ها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند، چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن‌جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاس‌گذاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه‌ای برپا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند. شاه از رودکی شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند.
مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گوینده‌ی شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر، بی‌خبر از وجود حارث، زبان گشود و داستان را چنان‌که بود بی‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است. چنان‌که نه خوردن می‌داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد، چنان‌که گویی چیزی نشنیده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می‌جوشید و در پی بهانه‌ای می‌گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید. بکتاش نامه‌های آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می‌کرد یک‌جا جمع کرده و چون گنج گران‌بها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که از دیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشود و چون آن نامه‌ها را برخواند، همه را نزد شاه برد.
حارث به یک‌باره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهی محبوس ساخت، سپس نقشه‌ی قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمتن را در آن بیافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جوانی، آتش بیماری و سستی، آتش مستی، آتش از غم رسوایی، همه‌ی این‌ها چنان او را می‌سوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آن‌ها را نداشت. آهسته خون از بدنش می‌رفت و دورش را فرا می‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌برد و غزل‌های پر سوز بر دیوار نقش می‌کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می‌شد چهره‌اش بی‌رنگ می‌گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند، در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه‌پیکر چون پاره‌ای از دیوار برجای خشک شد و جان شیرینش میان خون و آتش و اشک از تن برآمد.
روز دیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:

نگارا بی‌تو چشمم چشمه‌سار است - همه رویم به خون دل نگار است
ربودی جان و در وی خوش نشستی - غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیایی - غلط کردم که تو در خون نیایی
چو از دو چشم من دو جوی دادی - به گرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهی‌ای بر تابه آخر - نمی‌آیی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه - گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون - یکی آتش یکی اشک و یکی خون
به آتش خواستم جانم که سوزد - چو جای تست نتوانم که سوزد
به اشکم پای جانان می‌بشویم - بخونم دست از جان می‌بشویم
بخوردی خون جان من تمامی - که نوشت باد، ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون - برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی‌تو سرآمد زندگانی - منت رفتم تو جاویدان بمانی

چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت، نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانه‌ی حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت.

نبودش صبر بی‌یار یگانه - بدو پیوست و کوته شد فسانه

هم‌اكنون آرامگاه رابعه در شهر بلخ افغانستان، زيارتگاه عاشقان و صاحب‌دلان است.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

برگرفته از کتاب داستان‌های دل‌انگیز، نوشته‌ی دکتر زهرا خانلری (کیا).
نگاره: Thedailycases.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده