داستان کوتاه حسینا و دلارام

داستان کوتاه حسینا و دلارام

حسینا و دلارام داستانی عاشقانه در ادبیات گفتاری‌ست و از گذشته‌ی دور تاکنون میان مردم دست به‌دست شده است. این داستان را «حسینا» شاعر و دو بیتی‌سرای ایرانی سروده و از زندگی وی آگاهی چندانی در دست نیست؛ اگرچه بسیاری او را از مردم «سیستان» می‌دانند. داستان حسینا و دلارام به‌گونه‌ی نثر آمیخته با شعر روایت شده و «حسینا» شعرهای خود را در ستایش معشوقه‌ای به‌نام «دلارام» سروده است.
چکیده‌ی داستان حسینا و دلارام
داستان حسینا و دلارام در بخش‌های گوناگون ایران، دارای روایت‌های گوناگونی‌ست. اگرچه پایه‌ی داستان بدین‌گونه است که «حسینا» سخت عاشق «دلارام» است، به او اعتماد دارد و به عشق دلارام به خود و نیز وفاداری او می‌بالد. در این میان، شخص دیگری (در برخی روایت‌ها رقیب او) با دسیسه‌چینی نزد دلارام می‌رود و با گاز‌گرفتن لب یا گونه‌ی او، ادعا می‌کند که با میل دلارام، او را بوسیده است. این موضوع سبب ناراحتی و دوری‌گزیدن حسینا از دلارام می‌شود. اما سرانجام حسینا به موضوع پی می‌برد و زندگی با دلارام را از سر می‌گیرد.
هویت حسینا و چگونگی آشنایی او با دلارام نیز در روایت‌های گوناگون متفاوت است. بر پایه‌ی یکی از گسترده‌ترین روایت‌ها، حسینا از صاحب‌منصبان «شاه عباس صفوی» بوده است. او روزی به منطقه‌ی «بختیاری» می‌رود و دختری زیبا به نام دلارام را می‌بیند که فرزند «عرب‌شاه»، رئیس ایل «عرب‌شاهی»، از ایلات «بختیاری‌نشین» است. حسینا هنگام خروج دختر از خانه برای آوردن آب و یا شیردوشی، او را می‌بیند و شیفته‌اش می‌شود. روزی که عرب‌شاه ضیافتی را برای حسینا برپا کرده بود، دلارام با دیدن آن جوان چهارشانه و خوش‌اندام، شیفته‌ی او می‌شود، غافل از این‌که حسینا نیز او را دوست دارد. در دیدارهای دیگر، و روزی که دلارام برای آوردن آب به سر چشمه رفته بود، مناظره‌ای منظوم بین آن دو رد‌و‌بدل می‌شود:
حسینا:

الا دختر تو را عاشق هزاره - فراوان عاشقت از هر کناره
لبت یاقوت سرخ آب‌داده - سرت نازم که ابروت دمب ماره

دلارام:

به گلزار محبت خانه دارم - به اهل دل دلم را می‌‌سپارم
اگر داری به سر با من محبت - بیا جانا برایت جان سپارم

پس از این دوستی‌ها، به‌سبب اتمام ماموریت، حسینا به اصفهان برمی‌گردد، اما در عشق خود پا‌بر‌جا می‌ماند. بعدها و پس از گذراندن مشکلاتی، عاشق و معشوق با هم ازدواج می‌کنند. 
-
این داستان در لار کمی متفاوت است. حسینا، پهلوانی در دربار پادشاه و از مردم «لارستان» است. مردی دلاور و تنومند که برای سرکشی از سرزمین‌های زیرسلطه‌ی پادشاه، به سرزمین‌های اطراف می‌رود. دلارام نیز دختر «عربشاه»، یکی از سران ایل «بختاری» است. حسینا در یکی از بازدیدهای خود از مناطق زیر سلطە‌ی پادشاه، شیفته‌ی دلارام می‌شود. رفت و آمدهای نهانی بین این دو دلداده رخ می‌دهد و ترانه‌هایی بین آن‌ها رد و بدل می‌شود. «گری»، برادران و پدر دلارام را از دیدارهای نهانی آن دو آگاه می‌کند و آن‌ها نیز تصمیم به کشتن حسینا می‌گیرند. اما در نهایت، به این ازدواج رضایت می‌دهند. حسینا به دستور حاکم، به سفری اجباری می‌رود. پس از بازگشت با دلارام ازدواج می‌کند. گری برای آن‌ها دسیسه می‌چیند تا میان دو دلداده را برهم زند. هنگامی که حسینا در میان کوچه و بازار داستان شیفتگی‌اش به دلارام را بازگو می‌کند، گری به‌صورت ناشناس به خانە‌ی دلارام می‌رود و در شمایل درویشی نیازمند در می‌زند و دلارام می‌خواهد که از پشت در پاسخ دهد، اما گری اصرار می‌کند که در را بگشاید. دلارام در را می‌گشاید، گری زخمی بر لبان او می‌نهد و سپس به حسینا می‌گوید که من از معشوقه‌ات بوسه گرفتم، برو و نشانی‌اش هم زخم بالای لبان اوست. حسینا که پاسخی روشن از دلارام نمی‌شنود، ناراحت می‌شود و از زنان و مکر آن‌ها گلایه می‌کند و او را ترک می‌کند و به‌سوی نامزد پیشین خود می‌رود، اما او نیز ازدواج کرده است. او آوارە‌ی صحرا و بیابان می‌شود و اشعاری سوزناک می‌خواند. با پیر درویشی روبه‌رو می‌شود و در حالی که حسینا را نمی‌شناسد، داستان سرسپردگی و انتظار دلارام و دسیسه‌های گری را برای حسینا بازگو می‌کند و حسینا به رفتار شتابزدە‌ی خود پی می‌برد و به‌سوی معشوقه‌اش بازمی‌گردد.
-
در روایت «طبسی»، حسینا شترداری است که بر سر راه دلارام قرار می‌گیرد. دلارام جوالی گندم را برای آسیاب‌کردن می‌برد. حسینا گاو را می‌ترساند و جوال گندم می‌افتد؛ از دختر بوسه می‌خواهد تا جوال را روی گاو بگذارد، ولی دختر با قدرت، جوال را برمی‌دارد و این امر باعث عشق حسینا به او می‌شود.
-
آغاز روایت «سیرجانی» با روایت‌های دیگر اندکی تفاوت دارد. در این روایت، حسینا و شخص دیگری به نام «حقورا» عاشق دختری به‌نام «خاتون نجومی» می‌شوند. خانواده‌ی دختر، حقورا را که لنگ و زشت است، ترجیح می‌دهند، ولی دختر، حسینا را می‌خواهد. سرانجام دختر هر دو خواستگار را به جلسه‌ای دعوت می‌کند تا هر کدام که شعر بهتری بگوید، همسر او شود. خاتون شعر حسینا را قبول می‌کند و خانواده‌ی او تصمیم به قتل حسینا می‌گیرند. خاتون او را باخبر می‌کند. سرانجام حقورا با دختری دیگر ازدواج می‌کند و خانواده‌ی خاتون با ازدواج حسینا و خاتون موافقت می‌کنند. اما در این روایت نیز حقورا طی دسیسه‌ای، لبان خاتون را می‌گزد و همین باعث بدبینی حسینا و جدایی موقت او از همسرش می‌شود.
-
در «اردکان» هم روایت دیگری از این داستان وجود دارد. حسینا جوانی خوش‌آواز، ولی بی‌سواد است که نزد دو برادر چوپانی می‌کند. این دو برادر خواهری زیبا دارند. حسینا عاشق دختر می‌شود و برادران نقشه‌ی قتل او را می‌کشند. دختر او را از دسیسه‌ی برادران آگاه می‌کند، حسینا فرار می‌کند، ولی هر دو از این جدایی نگرانند. در این روایت نیز پس از ماجراهایی، عاشق و معشوق به هم می‌رسند.
-
این افسانه در میان مردم «هرات» نیز رایج است. بر اساس روایتی از آن، مردی خارکن از زیر بوته‌ا‌ی خار، پسری کوچک می‌یابد و او را حسینا نام می‌نهد. حسینا قرآن‌خوان می‌شود. پادشاه شیراز که فرزندی ندارد، صدای قرآن خواندن حسینا را می‌شنود و او را از خانواده‌اش طلب می‌کند؛ مادر و پدر نیز حسینا را به پادشاه می‌دهند. پس از آن‌که حسینا بزرگ می‌شود، با «پری» دختر سوداگر‌باشی شهر، ازدواج می‌کند. روزی حسینا به شکار می‌رود و پری که طاقت دوری او را ندارد، می‌گوید هر کس از حسینا نشانی بیاورد، یا ۳ بوسه به او می‌دهم، و یا ۳ کیسه‌ی ۱۰۰‌ تومانی. شترداری از حسینا خبر می‌آورد و فقط بوسه طلب می‌کند. پری که نمی‌خواهد به حسینا خیانت کند، نقاب می‌زند، ولی شتردار لب او را می‌گزد. ادامه‌ی ماجرا با اختلافاتی، شبیه دیگر روایت‌هاست.
-
برخلاف همه‌ی این روایت‌ها که پایانی خوش دارند، روایتی از این افسانه در «استهبانات» ثبت شده است که فرجامی غم‌انگیز دارد. براساس این روایت، پس از آن‌که دشمنِ حسینا لب همسر او را گاز می‌گیرد، حسینا با همسر خود، که دخترعمویش است، قهر می‌کند، او را طلاق می‌دهد و آواره می‌شود. همسرش نیز با یک «کاکاسیاه» ازدواج می‌کند. مدت‌ها بعد حسینا پشیمان می‌شود؛ مانند درویشان کوچه‌به‌کوچه می‌گردد و شعر می‌خواند تا شاید همسرش را بیابد. سرانجام به در خانه‌ی او می‌رسد و با خواندن شعری کنایه‌آمیز، همسر سابق خود را «کلاغ» می‌نامد. کاکاسیاه بی‌آنکه نشان دهد از این حرف ناراحت شده است، با خواندن یک دوبیتی، حسینا را به خانه دعوت می‌کند، اما زن با کنایه به او هشدار می‌دهد که کاکاسیاه قصد جانش را دارد. حسینا توجهی نمی‌کند و وارد خانه می‌شود. کاکاسیاه با کارد او را می‌کشد و زن نیز با همان کارد، خودش را از بین می‌برد.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

نگاره: مریم فضلی
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده