در روزگاران گذشته، مردی صاحب پسری شد. این مرد تمام تلاش خود را کرد تا با بهترین شیوه فرزندش را تربیت کند. زمانی که پسرش به سن جوانی رسید جوانی مودب، خوشسیما و بسیار مهربان بود. او از زحمتهایی که پدرش برای پرورش او کشیده بود آگاه بود و نهایت تلاش خود را برای احترام گذاشتن به پدرش بهکار میبرد. پدر بعد از چند سال برای پسرش به خواستگاری رفت و کمکش کرد تا بتواند تشکیل خانواده دهد. بعد از چند ماه ناگهان پیرمرد مریض شد و یک هفته بعد از دنیا رفت.
با از دنیا رفتن پیرمرد پسر خیلی احساس تنهایی میکرد و شبانه روز گریه و زاری میکرد. پدرش از سرشناسان شهر بود و مردم گروه گروه برای عرض تسلیت به خانهی آنها میآمدند. پسر وقتی دوستان و آشنایان پدر عزیزش را میدید شروع به صحبت و تعریف از خوبیهای پدرش میکرد و گاهی این صحبتها به دوران مریضی پدرش و دکترهایی که بر بالین او آمدند میرسید. پسر پیرمرد برای اینکه از میهمانانی که برای عرض تسلیت فوت پدرش میآمدند به بهترین نحو پذیرایی کند دستور داد تا بهترین خوراکی و آشامیدنیها را آماده کنند.
میهمانانی که برای عرض تسلیت به دیدن او میآمدند گاه ساعتها مینشستند و به حرفهای پسر گوش میدادند و از خوراکیهایی که برای پذیرایی تهیه شده بود میخوردند. بعضی از میهمانان از این احساس پاک و خالص پسر سوءاستفاده میکردند و گاه ساعتهای طولانی او را وادار به صحبت میکردند تا بتوانند خوراکیهای بیشتری بخورند. تا صحبتهای پسر تمام میشد. از او میپرسیدند: راستی چه شد که این بیچاره به این زودی مرد؟
پسر داغدیده که منتظر چنین تلنگری بود، دوباره شروع میکرد و از اول تا آخر اتفاقاتی که در این هفتهی آخر زندگی پدرش افتاده بود را تعریف میکرد. آن مهمان هم فرصت پیدا میکرد تا ساعتی بیشتر از آن خوراکیها بخورد. پسر چندین بار از اینکه واقعا اتفاقات منجر به فوت پدرش اینقدر جذاب و پر شنونده است تعجب کرده بود ولی گفت: شاید آنقدر پدرم برای آنها مورد احترام بوده که روزهای آخر زندگیاش این قدر جذاب است.
تا اینکه یک روز یکی از دوستان نزدیک پدرش برای چندمین بار به دیدن او آمد و دید که گروهی برای عرض تسلیت به خانهی دوستش آمدهاند. مرد منتظر نشست تا حرفهای پسر تمام شد و این گروه رفتند. سپس به پسر گفت: بنشین میخواهم یک واقعیتی را برای تو بگویم. پسر گفت: بفرمایید! پدرم به شما بدهکار هست؟ دوست پدرش گفت: نه پسرم، من دیدم که تو و پدرت برای جمع کردن این خانه و حجرهی بازار و اسباب زندگی چقدر زحمت کشیدید. درست نیست برای رضایت چند نفر آنها را از دست بدهی.
پسر گفت: نه شما اشتباه میکنید. این افرادی که به خانهی ما میآیند همه از دوستان و ارادتمندان به پدرم هستند و برای احترام به روح آن مرحوم به خانهی ما میآیند. دوست پدر هر چه گفت پسر قبول نکرد و باور نمیکرد که این گروهها فقط برای خوردنیها به خانه آنها میآیند. دوست پدرش گفت: به تو ثابت میکنم، فقط یک شب به من زمان بده. آن شب موقع شام زمانی که سفرهی غذا برای آن دو نفر پهن شد، پسر پیرمرد تا آمد اولین لقمه را در دهانش بگذارد، دوست پدرش گفت: چی شد که پدرت فوت کرد؟ پسر لقمه را زمین گذاشت و گفت: شما که خوب میدانید؟ ولی دوست پدرش اصرار کرد که یکبار دیگر برای من تعریف کن.
پسر مشغول شد و با آب و تاب تمام اتفاقات روزهای پایانی عمر پدرش را تعریف کرد. هر وقت حرفش قطع میشد، دوست پدرش سوال تازهای میپرسید و پسر دوباره مشغول حرف زدن میشد. مدتی گذشت تا غذاهای در سفره، همه تمام شد، بعد به پسر اشارهای کرد و گفت: به سفره نگاه کن و ببین! پسر تازه متوجه دلیل سوالات تکراری و پشت سر هم دوست پدرش شد. سرش را پایین انداخت و از دوست پدرش بهخاطر توجه و دلسوزیاش تشکر کرد. دوست پدرش به او گفت: از فردا برمیگردی سر کار و زندگیات، هرکس هم پرسید: چه شد پدرت مرد؟ جواب میدهی: تب کرد و مُرد.
هرگاه کسی بخواهد از زیر بار یاوهگوییها و گفتوگوهای بیارزش فرار کند این ضرب المثل را بهکار میبرد.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Daan Yahya (dreamstime.com)
گردآوری: فرتورچین