روزی روزگاری، مرد ثروتمندی صاحب فرزندی شده بود و به مناسبت تولد فرزندش میهمانی بزرگی را ترتیب داد. او از تمامی تاجران، درباریان، ثروتمندان و دیگر مقامات بلندپایهی شهر برای شرکت در میهمانی خود دعوت کرد. مرد ثروتمند برای این جشن حیاط بزرگ خانهاش را چراغانی کرد و تمامی وسایل یک میهمانی مجلل را در حیاط خانهاش مهیا کرد تا اینکه روز جشن تک تک میهمانان شاد و خوشحال با زیباترین و گرانبهاترین لباسها و زیورآلات و بهترین هدایا برای میزبان وارد خانهی او شدند.
انواع خوراکیها، نوشیدنیها و میوهها به بهترین شکل تزیین شده بود، تا میهمانان با آنها پذیرایی شوند. خدمتکاران مواظب بودند که به همهی میهمانان خوش بگذرد. برای هر کاری خدمتکار ویژهای در نظر گرفته شده بود، بهطور مثال عدهای مواظب بودند پذیرایی کامل انجام شود. عدهای غذا را میان میهمانان تقسیم میکردند. یک خدمتکار پیرمرد نیز مسئول مواظبت از کفشهای میهمانان بود. این خدمتکار پیر که بیمار بود گوشهای نشسته بود و به کارش مشغول بود.
همه چیز خوب بود و میهمانی بهخوبی پیش میرفت که ناگهان یکی از تجار شهر فریاد زد که ساعت طلای گرانقیمتش گم شده است. صاحبخانه و چند نفر از خدمتکاران هر چه گشتند نتوانستند ساعت را پیدا کنند. از آنجایی که تمامی میهمانان نیز از بزرگان و درباریان شهر بودند کسی جرات تهمت زدن به آنها را نداشت. مرد صاحب ساعت بسیار عصبانی بود و میزبان خیلی ناراحت بود که ناگهان، میهمانی بزرگش و تمامی زحماتش از بین میرود. میهمانان تصمیم گرفتند که به خانههای خود بازگردند.
ناگهان یکی از میهمانان گفت: برای رفع ابهام باید تک تک میهمانان را بگردیم. دعوت شدگان که همه از بزرگان و تجار شهر بودند شروع به اعتراض کردند و گفتند برای ما خیلی زشت است که در بین مردم این خبر بپیچد که ما در یک میهمانی متهم به دزدی شدهایم؟ نه دزد نمیتواند از میان ما باشد حتما کار خدمتکاران خانه است. یکی از بزرگان در حالی که لبخند میزد گفت: بله کار یکی از خدمتکاران است، اگر اشتباه نکنم کار اوست و با انگشت خدمتکار پیر و بیمار را نشان داد. او از ابتدای شب گوشهای نشسته و هیچ نمیگوید. حتما کار اوست، جیبهایش را بگردید.
خدمتکاران خانه که مورد اتهام قرار گرفته بودند، سریع بر سر پیرمرد ریختند و تمام لباسهایش را گشتند و چون چیزی نیافتند شروع کردند به مشت و لگد زدن به پیرمرد تا او اعتراف کند، ساعتی که دزدیده کجا پنهان کرده، پیرمرد زیر مشت و لگد فریاد میزد اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد رو سفیدم و با دست مردی که او را متهم به دزدی کرده بود را نشان میداد.
صاحبخانه که سالیان سال مرد خدمتکار و خانوادهاش را میشناخت و به صداقت و درستکاری او اطمینان داشت بلافاصله به سمت مرد تاجر رفت و گفت: من میخواهم جیبهای شما را بگردم و پیش از آنکه مرد ثروتمند فرصت دفاع از خود را داشته باشد، جیبهای او را گشت و ساعت طلا را در جیب شلوارش یافت. میهمانان که حیرتزده شده بودند فهمیدند که چرا آن مرد شیاد خدمتکار بیچاره را متهم میکرد.
هنگامی که آدم بیگناهی به انجام بزه یا رفتار نادرستی متهم میشود و به هیچ روی نمیتواند بیگناهی خود را ثابت کند، این ضرب المثل را بهکار گرفته و میگوید: اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد رو سفیدم.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Bachir Yelles (Yelles Arif - commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین