داستان کوتاه آخرش نفهمیدم رفیق منی یا رفیق گرگ

داستان کوتاه آخرش نفهمیدم رفیق منی یا رفیق گرگ

در روزگاری دور، دو دوست به قصد شکار کبک به کوهستان رفتند. این دو سال‌ها بود با هم به شکار می‌رفتند. هر دوی آن‌ها فقط یک تفنگ داشتند. هر کدام با آن تفنگ کبکی شکار می‌کردند و به خانه برمی‌گشتند. تا این‌که یک روز که برای شکار رفته بودند، در کمینگاه خود نشسته بودند که ناگهان گرگی را دیدند. یکی از دو شکارچی گفت: بیا این گرگ را شکار کنیم و با خود به شهر ببریم، می‌دانی چه افتخاری است مردم ما را به عنوان شکارچی گرگ بشناسند و به‌جای یک شکارچی معمولی که گاهی پرنده شکار می‌کند قرار دهند؟ دوست دیگرش گفت: چه کار داری به حیوان بیچاره؟ او دارد زندگی‌اش را می‌کند.
ولی دوستش که هوس شکار گرگ به سرش زده بود با این حرف‌ها آرام نمی‌شد و می‌خواست هر طور شده گرگ بخت برگشته را شکار کند. مرد شکارچی تفنگش را برداشت و به‌طرف حیوان نشانه گرفت. از دوستش پرسید به‌نظر تو کجایش را نشانه بگیرم، پایش خوب است؟ دوستش گفت: نه نه به پایش نزنی با زخمی شدن پایش که نمی‌میرد، فقط حیوان درد می‌کشد. دوستش پرسید: خوب به پهلویش بزنم و مرد دوباره گفت: نه نه به پهلویش نزن، حیوان گناه دارد خیلی زجر می‌کشد تا بمیرد.
دوستش پرسید: خوب به سرش می‌زنم که سریع بمیرد و مرد دوباره گفت: نه نه به سرش نزنی، صورتش متلاشی می‌شود و دیگر معلوم نیست گرگ شکار کرده‌ایم، آن وقت چه طوری می‌خواهی ثابت کنی این گرگ یک شغال یا یک سگ نیست. مرد شکارچی که دید هر جای گرگ را می‌گوید، دوستش می‌گوید نه، دست نگه‌دار، گناه دارد، رو کرد به دوستش و گفت: آخرش نفهمیدم تو رفیق منی یا رفیق گرگ.

 

هرگاه کسی میان دو تن پادرمیانی کند، ولی یکی از آن دو تن حس کند که میانجی پشتیبانی دیگری را می‌کند این ضرب المثل را به‌کار می‌برد.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Lucia Verdejo (etsy.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده