در روزگاران خیلی قدیم، در نیشابور پادشاهی بود کم حوصله و تند مزاج. او دلش میخواست که خوی مهربانی و عطوفت داشته باشد، ولی نمیتوانست آنطور که دلش میخواست باشد. او هر وقت حرفی میشنید که برخلاف میلش بود بسیار عصبانی و ناراحت میشد و بلافاصله هم دستورهای تند و تیزی میداد و کمی بعد از اعمال خود پشیمان میشد و به فکر عذرخواهی میافتاد. او چنان عادت کرده بود که در موقع عصبانی بودن اگر نمیتوانست خشم خود را به سر کسی فرو بریزد، قلبش میگرفت و دنیا را تیره و تار میدید مثل اینکه به پایان دنیا رسیده است. اما هر موقع که از چیزی و یا سخنی و یا کاری خوشش میآمد، دست و پای خود را گم میکرد و حرفهای ناسنجیده و سبکسرانه و یا شوخیهای دور از شان خود میگفت و دیگران را مسخره مینمود و بعد از چند لحظه متوجه میشد که دیگران را از خود رنجانده و دلآزرده کرده است و دوباره از گفتهی خود پشیمان میشد و شیوهی رفتاری او بدینگونه بود که گفته شد.
او مدتها با این گونه رفتارها زندگی کرده و عمر گذرانیده بود تا اینکه روزی به خود گفت: این خوی و خاصیتی که من دارم خیلی زشت و ناپسند است. پس بهتر است من اخلاق و رفتار خودم را اصلاح کنم. من که به سن میانسالی رسیدهام چرا از هر چیز کوچکی عصبانی میشوم و داد و فریاد میکنم و یا وقتی از چیزی خوشم میآید، خودم را گم میکنم و پرت و پلا میگویم. این گونه رفتار و گفتار از من خیلی بعید و نامربوط است. پس باید خودم را هر چه زودتر اصلاح کنم و چون با هر چیز حتی کوچک نیز احساساتی میشوم باید به طبیب مراجعه کنم که شاید این ناراحتی من قابل علاج باشد.
او طبیب بزرگ و مشهور شهر را دعوت کرد و پس از خوش و بش کردن حال خود را به او شرح داد و از طبیب خواست که او را معالجه کند. طبیب پس از شنیدن سخنان پادشاه گفت: تا آنجا که من از گفتهی تو میفهمم، در بدن تو عیب و ایرادی نیست که بتوان آن را با دارو و درمان معالجه کرد. شکی نیست که این یک نوع بیماری است که تو احساساتی میشوی و زود از کوره در میروی. اما باید بگویم که این بیماری تو داروی خوردنی ندارد. بلکه این امر مربوط است به اخلاق و روحیهی شما. تو از دوران کودکی لوس و خودپسند بار آمدهای و رفتار و حرکات و سکنات تو خام و نپخته است. البته برای اینکه فکر و گفتار و رفتارت اصلاح شود و تو پختهتر و با تجربهتر گردی، باید یک شعار اخلاقی را مد نظر قرار بدهی که صبر و حوصله و بردباری و تحمل را در وجود تو تقویت و تربیت کند و تو هم به صبر و تحمل و خویشتنداری عادت میکنی و در برابر هر گونه ملایمات و ناملایمات به زودی دست و پایت را گم نکنی و خود را نبازی. چون که بیماری روحی را دوای روحی علاج میکند.
پس پادشاه ضمن تایید سخنان طبیب گفت: اینکه تو گفتی کاملا درست است و من خودم هم این را میدانستم. پس برای معالجهی روحی من یک نفر واعظ و یک نفر روانپزشک لازم است. سپس او دستور داد تا یک نفر واعظ و یک نفر روانپزشک را دعوت کردند. سپس پادشاه وضع خود را به آنها گفت و از آنها کمک خواست. در ابتدا واعظ به سخن آمد و گفت: در اینگونه موارد دستورات اخلاقی زیاد است. یکی از آنها این است که گهگاهی به گورستان بروی و قبرها را ببینی و مرگ را به یاد بیاوری تا از عاقبت و نتیجهی کارهایت غافل نباشی و بدانی که آدمی دیر و زود در گورستان بهخاک سپرده میشود و در زیر خروارها خاک مدفون میگردد و یقین حاصل کنی که غمها و غصهها و نیز شادیها و خوشحالیها همیشگی و دائمی نیست. آن وقت دلت آرامش مییابد.
پادشاه گفت: این چه معالجه کردنی است؟ زمانی که اوقاتم بههم میخورد و زمانی که شاد و خوشحال میشوم، این راهنمایی تو هرگز به یادم نمیآید. تا در اسرع وقت خود را به گورستان برسانم و از قبرها درس عبرت بگیرم. من یک دستور پزشکی ساده و آسان میخواهم که همیشه در دسترسم باشد. پس در آن وقت از روانپزشک راه و روش معالجهاش را پرسید. روانپزشک گفت: من بر این عقیده هستم که شما چند نفر از اشخاص دانا و با تجربه را پیش خود نگاهداری و به آنها بگویی در مواردی که عصبانی میشوی و یا خوشحالی به تو روی میدهد، از آنها مشورت بگیری تا بر خودت تسلط داشته باشی و افراط و تفریط روی ندهد و دستورات صادره از طرف شما عاقلانه و منطقی باشد.
پادشاه که با دقت به سخنان او گوش میداد گفت: تو چه میگویی؟ این حرفها یعنی چه؟ من تا کی شخص حکیمی را در پیش خود نگه دارم و هر چه او گفت: من آن را دستور خواهم داد و هر چه او نگفت، من دستور نخواهم داد. پس خود من چه کاره هستم؟ وقتی که من عصبانی میشوم و یا زمانی که خوشحال میشوم، همه چیز از یادم میرود. من چیزی میخواهم که آن را در روی نگین انگشترم بنویسم و هر ساعت به آن نگاه کنم تا مرا از تندروی و افراط نگاه دارد. اگر حرف بدی شنیدم و یا چیزی برخلاف میل و سلیقهام اتفاق بیفتد عصبانی نشوم و از غصه دق نکنم و یا اگر از چیزی خوشم آمد و یا از پیشآمدی خوشحال شدم، در گفتار و کردارم خود را نگاه دارم. خلاصه برای من پندی باشد که در همه جا به دردم بخورد و مرا آرامش دهد.
پس واعظ و روانشناس به روی یکدیگر نگاه کردند و کمی با هم آهسته گفتگو نمودند و به پادشاه گفتند: پیدا کردن یک عبارت که همه کاره باشد مشکل است. سخنان حکمتآمیز و کلمات پندآمیز و اندرزهای اخلاقی زیاد است که هر یک از آنها برای مناسبتی است و جایگاه مخصوص به خود را دارد. اما برای اینکه بهتر و زودتر این پند اخلاقی پیدا شود، باید همهی علما و دانایان را در یک مجلسی گردآورد و هر کدام از آنها هر چه را که میداند و یا از دیگران شنیده است و یا در کتابها خوانده است، بگوید تا آن عبارتی را که تو میخواهی پیدا شود. پس پادشاه رای و نظر آنها را تایید کرد و گفت: آری، این صحیح است. همین کار را میکنیم.
بهدستور پادشاه به ایالات و ولایات نامهها نوشتند و عدهی زیادی از دانایان و عالمان را به انجمن بررسی سخنان آرامبخش دعوت کردند. در آن حال دانشمندان و بزرگان علم و ادب در انجمن حاضر شدند و به مدت چند روز هر یک از آنها درباره صبر و تحمل و بردباری و خویشتنداری و امثال اینها سخنها میگفتند و قصهها نقل میکردند. پادشاه هیچ یک از گفتههای ایشان را قبول نمیکرد و آنها رد کرد و به هر کدام ایرادی میگرفت. آخرین روز بود که یک مرد ساده و دهاتی که از ده خبری برای پادشاه آورده بود، موضوع سخنان حاضرین را که در چه ارتباط است فهمید و جوابش را حاضر کرد و از پادشاه اجازه خواست تا حرف خود را بزند.
پادشاه گفت :آخر تو چه سخنی برای گفتن داری؟ مرد دهاتی گفت: ما یک چیزی بلد هستیم که از همهی این حرفها بهتر و قابل قبولتر است. پادشاه گفت: تو هم حرفت را بگو. اهل انجمن گفتند: پادشاه به سلامت، این مرد تازه از ده آمده و اینگونه حرفها را از کجا خواهد دانست؟ پادشاه گفت: اشکالی ندارد، بگذارید که او هم سخن خود را بگوید. پس مرد دهاتی گفت: اجازه بدهید من هم حرفم را بگویم، اگر خوب بود بپذیرید و اگر بد بود به ریش من بخندید.
پادشاه گفت: او حرف بدی نمیزند. بگذارید او هم دانستههای خود را بگوید. مرد دهاتی گفت: تا آنجا که من از صحبتهای شما بزرگان علم و ادب فهمیدم، پادشاه از شما خواسته که یک عبارت کوتاه و مختصر بگویید تا او روی نگین انگشترش بنویسد و آن عبارت باید خواننده و شنوننده را از ناامید شدن و مغرور شدن باز دارد. بهنظر من این عبارت فقط از سه کلمه تشکیل یافته که رساتر و کوتاهتر از آن عبارت دیگری پیدا نمیشود. روی نگین انگشتر پادشاه باید نوشت: این هم بگذرد.
وقتی که اعضای انجمن این عبارت مفید و مختصر را از زبان مرد دهاتی شنیدند، در بین آنها غلغله افتاد. بعضی گفتند: این شعار کسالتآور است. برخی گفتند: این حرف مانع کار و کوشش کردن است. بعضی گفتند: این حرفها وقتش گذشته است و امروزه به درد نمیخورد. اما پادشاه گفت: این عبارت خیلی مختصر و آرامبخش است و من با خواندن آن در روی نگین انگشترم بیاد خواهم آورد که حال آدمی یکسان نمیماند و غمها و شادیها در حال گذر هستند و هر وقت من نگین انگشترم را ببینم، دلم آرام خواهد شد و فرصت خواهم یافت که در مورد هر چیزی بهتر فکر کنم و بعد تصمیم بگیرم، ولی دلم میخواهد که انجمن این حرف را تایید و تصویب نمایند. پس هیچ کدام این حرف را تایید نکردند و همه از مجلس بیرون رفتند. پس پادشاه همان روز جواهرساز را طلب کرد و به او گفت: که روی نگین انگشترش با قلم الماس بنویسد: این نیز بگذرد.
ضرب المثل این نیز بگذرد بازگو کنندهی این است که زندگی در این جهان گذراست. هیچ حالی همیشگی نیست و هر چه از تلخی و شیرینی در این جهان چشیدهایم، همگی خواهند گذشت.
برگرفته از کتاب منطق الطیر، نوشتهی عطار نیشابوری.
برگرفته از کتاب ۶۲ داستان، به کوشش مهرداد آهو.
نگاره: Osveh_art_group (instagram.com)
گردآوری: فرتورچین