داستان کوتاه بچه که بودم

داستان کوتاه بچه که بودم
بچه که بودم توالتمون تو زیرزمین بود. شب که دستشوییم می‌گرفت می‌ترسیدم تنهایی برم، واسه همین خواهرم که ازم بزرگ‌تر بود همرام می‌فرستادن. ‏دم پله‌ی زیرزمین که می‌رسیدیم، اون می‌ترسید برق زیرزمین رو روشن کنه.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ویرگول

داستان کوتاه ویرگول
گفته‌اند که وقتی، یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول (امپراتور روسیه) به گناهی متهم شد و خشم امپراتور را چنان برانگیخت که فرمان داد تا بی‌درنگ به دوردست‌ترین نقاط سیبری تبعیدش کنند.
دنباله‌ی نوشته