داستان کوتاه محمد مهتاب و آموختن عاشقی به شیخ حسن جوری

داستان کوتاه محمد مهتاب و آموختن عاشقی به شیخ حسن جوری
شیخ حسن جوری می‌گوید: در سالی که گذارم به جندی‌شاپور افتاد، سخنی از محمد مهتاب شنیدم که تا گور بر من تازیانه می‌زند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ می‌ریسد و ترانه‌ زمزمه می‌کند.
دنباله‌ی نوشته