مردی پارسا به بازار شهر رفت و گاوی خرید و بهسوی خانهاش بازگشت. گاو، درشت و چالاک بود. برای همین در میان راه، دزدی هوس کرد که آن را تصاحب کند. لذا سایه به سایهی مرد پارسا بهراه افتاد.
در زمانهای قدیم پادشاهی تصمیم گرفت دخترش را به دروغگوترین آدم کشورش بدهد. او جارچیهایش را جمع کرد و به آنها گفت: به شهرهای مختلف بروید و جار بزنید و بگویید...
در سال ۱۲۵۰ قمری که فتحعلیشاه درگذشت، فرزندان زیادی که در سن خردسالی و کودکی بودند از وی باقی ماندند و چون بیشتر آنان بزرگتری نداشتند که آنها را تربیت کند، بدین جهت خیلی از آنان خوب تربیت نشدند...
در جنگلی سرسبز، گرگ و روباهی چندین سال با یکدیگر رفیق بودند. بیشتر اوقات این دو دوست با هم برای شکار به حیوانات حمله میکردند و با هم آن حیوان را میخوردند، ولی معمولا هر کدام خودش به دنبال غذا میرفت.
مدرسهی کوچک روستایی بود که به وسیلهی بخاری زغالی قدیمی، گرم میشد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و همکلاسیهایش، کلاس گرم شود.
روزی ملک الشعرای صبا در خلوت فتحعلیشاه قاجار به حضور نشسته بود، فتحعلیشاه که گاه شعر میگفت یکی از اشعار خود را در برابر ملک الشعرای صبا با آب و تاب بسیار خواند.
آخه این چه خونهایه. از دست این حسن. برادرم هم خونه برای من پیدا میکنه. یک هفته است سه چهار تا خونه رفتم، ولی هیچکدام را نپسندیدم. هر کدام یه ایرادی دارند. اولی یک خونهی ویلایی بود.
بیش از پنجاه سال پیش، «لیو» که یک جوان ۱۹ ساله بود، عاشق یک زن ۲۹ ساله بیوه به نام «ژو» شد. در آن زمان عشق یک مرد جوان به یک زن مسنتر، غیر اخلاقی بود و پسندیده نبود.
در دوران عضدالدوله دیلمی مردی نزد قاضی شهر مال فراوانی به امانت نهاد و به حج رفت. چون بازگشت و مال خویش خواست، قاضی انکار کرد. صاحب مال شکایت نزد امیر عضدالدوله برد.
یک روز مردی به نزد تاجری رفت و طلب قرض کرد و گفت: مقداری سکه به من بدهید تا با آن کار کنم و تشکیل خانواده دهم. اطمینان داشته باشید آن را پس خواهم آورد. تاجر به او گفت...