روزی شیوانا به همراه مریدانش در جادهای خارج از شهر راه میسپردند. ناگهان شیوانا متوقف شد و از شاگردان عذر خواست و به کنار جاده دوید. سپس شاخهی محکم و قطوری را از روی زمین برداشت و آن را پوست کند.
در یکی از روزها شیوانا از روستایی میگذشت که به دو کشاورز برخورد میکند. هر یک از او میخواهند که دعایی برایشان داشته باشد. شیوانا رو به کشاورز اول میکند و میگوید: تو خواستار چه هستی؟
مرد برنجفروشی بود که به درسهای شیوانا بسیار علاقه داشت. اما بهخاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شبها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد.
یکی از پادشاهان عمرش بهسر آمد و دار فانی را بدرود گفت و بهسوی عالم باقی شتافت. چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازهی شهر درآید...
تازه شغل جدید معلمی را شروع کرده بودم و مطمئن نبودم با توجه به ندانستن زبان محلی آنجا، بتوانم بهخوبی با بچهها ارتباط برقرار کنم و کارم را به درستی انجام بدم. هنوز چند روزی از آمدن...
میخوام یه اعتراف کنم! من چند سال پیش دیوانهوار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛ عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک تهاستکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود!
یک مرد لافزن پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود میکشید...
پدرم میگفت: زن باید گسیوان بلند و چشمان درشت داشته باشد. ولی مادرم نه موی بلند داشت و نه چشمان درشت! مادرم معتقد بود: یک مرد نباید زیبا باشد و زیبایی شایستهی مردها نیست.
در باغ دیوانهخانهای قدم میزدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفهای دیدم. منش و سلامت رفتارش با بیماران دیگر تناسبی نداشت. کنارش نشستم و پرسیدم: اینجا چه میکنی؟ با تعجب نگاهم کرد.
یک روز بعد از پایان کلاس شرح مثنوی، استاد علامه جعفری فرمودند: من خیلی فکر کردم و به این جمعبندی رسیدهام که رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر در یک جمله خلاصه میشود و آن «کوک چهارم» است.