شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود. گاهی تا گوشی برای شنیدن مییافت شروع میکرد تعریف نمودن از تواناییهای خویش در معماری و در نهایت مینالید از این که کسی قدر او را نمیداند و حقوقش پایین است. روزی برای سلمانی به راه افتاد. دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه میکند. فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمیداند و او هنوز نتوانسته خانهی خوبی برای خویش دست و پا کند. به این جای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد. مردی که مویش کوتاه شده بود، رو به جوان کرده و گفت: آیا چون هنر داری، دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند؟! جوان گفت: آری.
مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: اگر هنر تو نقش زیبای کاشانهای شود، پولی میگیری، در غیر این صورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری.
چون از او دور شد، جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که این چنین گستاخانه با من سخن گفت؟ استاد خندید و گفت: سالار ایرانیان، ابومسلم خراسانی. جوان لرزید و گفت: آری حق با او بود. من بیش از حد پر توقع هستم.
نکته: ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بیثمر هم با گدا فرقی ندارد.
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین