محمد پرنیان، شعر حسنک کجایی را در سال ۱۳۴۹ و در ۱۹ سالگی سرود. سپس چکیدهای از آن و بهگونهای دیگر به کتاب فارسی دوم دبستان راه یافت. در اینجا ۴ گونهی داستان حسن کجایی آورده شده است:
۱- شعر حسنک کجایی، سرودهی محمد پرنیان
۲- داستان حسنک کجایی در کتاب فارسی دوم دبستان
۳- داستان حسنک کجایی (طنز)
۴- داستان حسنک کجایی (طنز)
شعر حسنک کجایی
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود...
روزگاری توی دشتستون دور
پای کوه سر بلند پر غرور
که سرش ابرا رو قلقلک میداد
تا که از چشمای ابرای سفید
اشک خوشحالی بیاد...
ده پر برکت آبادی بود
ده آزادی بود
یکی از روزای آغاز بهار
که زمین از پی خوابی سنگین
داشت میشد بیدار
از تن کوه بلند
چشمهها میجوشید
و زمینهای آبادی دور
گرم بود از خورشید...
یکی از روزا که گلها از خاک
سر در آورده و میخندیدند
شاپرکهای قشنگ
با صدای وزش باد
نرم میرقصیدند
زیر گنبد کبود آسمون
بلبلا، کبوترا، چلچلهها
بال وا کرده و میچرخیدند
دخترکها، زنها
توی صحرا با هم
دور از غصه و غم
سبزه صحرائی میچیدند
پسرکها در کوه
گوسفندان را میپائیدند
مردها بیل به کف
گشته بودند روون از پی کار
برای محصول فردای بهار تخم میپاشیدند...
ناگهان ابرای پربرف و سیاه
از پس کوه بلند
سر درآورده و بالا اومدن
- ای خدا!
حالا که رفته زمستون و شده فصل بهار
پس چرا ابرای پر برف تو حالا اومدن؟
باد اومد، ابر اومد،
بارون اومد
برف بیپایون اومد
باد اومد گلها رو برد
گرگ اومد گاوا و گوسفندا رو خورد
تن صحرای بزرگ
زیر بالاپوش برف
سرد شد، یخ زد و مرد
خونهها تاریک و دلگیر شدن
گرگا از کوه سرازیر شدن
کی دیگه میتونه از خونه پا بیرون بذاره؟
کی میره گله رو از بالای کوه
سوی پایین بیاره؟
کیه گندم بکاره؟
توی یخبندون برف
کی دیگه کار میکنه؟
چه کسی محصول و انبار میکنه؟
نه غذا مونده نه هیزم،
نه زغال مونده نه نفت!
تازه خورشید خانم هم،
پشت ابرای سیاه گم شد و رفت
حسنک خسته و درمونده و زار
درها و پنجرهها رو بسته بود
زیرکرسی تو اتاق نشسته بود
زار میزد که: چرا همه جا برف اومده!
صحرا بیسبزه و بیعلف شده!
گاو و گوسفندای آبادی ما
همگی تلف شدن!
همه بیچاره و درمونده شدن!
همه ناراحت از این مهمون ناخونده شدن!
کی دیگه میتونه از خونه پا بیرون بذاره؟
کیه گندم بکاره؟
توی این سرما و سوز
چه کسی ابرا رو جارو میکنه؟
چه کسی برفا رو پارو میکنه؟
چه کسی راه در ابرای پربرف سیاه وا میکنه؟
کی میره خورشید و پیدا میکنه؟
همه مردم ده کوره دور
ده افسرده بیگرمی نور
در همون وقت شنیدند کسی تو کوچه
راه میره و داد میزنه...
ـ چی شده؟
کی تو این سرما و یخبندون برف
اومده از خونه بیرون، داره فریاد میزنه!؟
سرا از پنجرهها اومد بیرون
ـ بچه جون!
توی این تنگ غروب آخر روز
توی این سرما و سوز
چی میگی؟ کجا میری؟
زود برگرد که سرما میخوری!
سینه پهلو میگیری!
- من میرم ابرا رو جارو میکنم؛
- من میرم برفا رو پارو میکنم؛
- راه در ابرای پربرف و سیاه وا میکنم؛
- عاقبت خورشید و پیدا میکنم
- هر کی خورشید و میخواد
- پاشه دنبالم بیاد!
- اگه بیکار بشینیم، باید همه
- فکر قبرستون و تابوت بکنیم
- میدونین!؟
- اگه با هم فوت بکنیم
- ابرا رو باد میبره بهار میشه
- وقت کشت و کار میشه
- همه آستینا رو بالا میزنیم کار میکنیم
- میریم و خورشید و بیدار میکنیم...
مردم بزدل ده کوره دور
مردم زنده به گور
همه گفتند: پسر بچه خوب!
توی این تنگ غروب
چرا تنها بیرون از خونه شدی؟
مگه دیوونه شدی؟
مگه ابر و آسمون به حرف پوچ من و توست!؟
به جز از خوردن و خوابیدن و صبر
نمیشه کارا درست...
چرا کاری بکنیم که اون سرش پیدا نیست؟
توی سفرهها هنوز نون خشکی باقیست
لب رود خونه لجنزاری هست
توی اون ماهی بسیاری هست
میخوریم با هم قناعت میکنیم
کنج خونه استراحت میکنیم
میگذره تموم میشه ناراحتی
برو کن شکر خدا سلامتی!
میتونی گنده بشی کار بکنی
پولاتو روی هم انبار بکنی!
میتونی دو روز دیگه زن بگیری...
صبر کن کجا میری؟
فکر این کن که به جائی برسی
پول در آری، به نوائی برسی
نکنی کاری که تنها بمونی
توی راه زندگی جا بمونی
مبادا تو این راها پا بذاری
تو پسر چی کار به این کارا داری؟!
این کارا حاصل بد داره حسن
حالا اومد نیومد داره حسن
مبادا حرف ما رو رد بکنی
باز از این فکرای بد بد بکنی!
- چی میگین فکرای بد بد کدومه؟
- قصه اومد نیومد کدومه؟
- شماها فکرای واهی میکنین
- تو لجن دنبال ماهی میکنین
- توی تاریکی این قبرستون
- زندگی کردن مال خودتون!
- هر کی خورشید و میخواد
- پاشه دنبالم بیاد!
ناگهان درهای بسته وا شد
های و هوی بچهها بر پا شد
ما میریم ابرا رو جارو میکنیم
ما میریم برفا رو پارو میکنیم
راه در ابرای پربرف و سیاه وا میکنیم
ما میریم خورشید و پیدا میکنیم
هر کی خورشید و میخواد
پاشه همرامون بیاد!
ساعتی بعد که در کوهستون
ابرا کم کم پایین میاومد
برف سنگین میاومد
بچهها در مه و برف انبوه
رفته بودند به سینهکش کوه...
هوا تاریک شده بود
میاومد از همه جا زوزه گرگ
برف بود و مه و تاریکی شب
بچهها خسته و درمونده و زار
سخت در پنجه بیماری و تب
ابرها از یک سو:
- بوم بوم بوم
گرگها از یک سو:
- عو عو عو،
هر کی جرات میکنه بیاد جلو!
پسرکها ناگاه
چوبدستیهاشون بر سر دست
حمله کردند به گرگهای سیاه
- حسنک ما میمونیم تو برو!
- گرگا رو ما میرونیم تو برو!
- حسنک تو گوش ماس حرفای تو!
- حسنک تو خاطر ماس جای تو!
- حسنک دست خدا همرای تو!
برف بود و مه و تاریکی شب
حسنک زخمی بود
سخت در پنجه بیماری و تب
باز بالاتر رفت
باز هم بالاتر
فکر میکرد به خورشید، نه تاریکی شب
فکر میکرد به خورشید، نه دشواری راه
فکر میکرد به خورشید، نه بیماری و تب
باز بالاتر رفت
باز هم بالاتر
رفت بالاتر از ابر سیاه
رفت بالاتر از برف سفید
رفت و بر قله رسید...
داد زد:
- ای خورشید!
- اومدم ابرا رو جارو بکنم
- اومدم برفا رو پارو بکنم
- راه در ابرای پر برف و سیا وا بکنم
- اومدم تا تو رو پیدا بکنم...
گرگها زوزه کشون
ابرها نعره زنون
گرگها:
- عو عو عو
ابرها:
- بوم بوم بوم
حسنک غرقه به خون...
لحظهای بعد که خورشید از دور
به صدای حسنک شد بیدار
سر درآورد و جهان شد پرنور
دید بر قله اون کوه بلند
حسنک از غم و سرما بیتاب
سرد و بیروح فرو رفته به خواب
رفته اما توی ده کوره دور
توی گوش بچهها
توی گوش مردم زنده به گور
توی اون کوه بزرگ
همرای هوهوی باد
همرای زوزه گرگ
توی گوش سنگها و صخرهها
توی گوش درهها
نعرههای حسنک مونده به جا...
... من میرم: ابرا رو جارو میکنم!
... من میرم: برفا رو پارو میکنم!
... راه در ابرای پربرف و سیاه وا میکنم
عاقبت خورشید و پیدا میکنم
هر کی خورشید و میخواد
پاشه دنبالم بیاد!
داستان حسنک کجایی در کتاب فارسی دوم دبستان
دیروقت بود. خوشید به نوک کوههای مغرب نزدیک میشد. اما از حسنک خبری نبود. گاو قهوهای رنگ، سرش را از آخور بلند کرد و صدا کرد: «ما... ما... ما...» یعنی من گرسنهام، حسنک کجایی؟ گوسفند سفید و پشمالو پوزهای به زمین کشید، ولی چون علفی پیدا نکرد صدا کرد: «بع... بع... بع...» یعنی من گرسنهام، حسنک کجایی؟
بز سیاه ریشی جنباند و صدا کرد: «مع... مع... مع...» یعنی من گرسنهام، حسنک کجایی؟ مرغ حنایی قشنگ دنبال جوجههای زردش راه میرفت و صدا میکرد: «قد قد... قد قد... قد قد...» یعنی ما گرسنهایم، حسنک کجایی؟ خروس رنگارنگ بالهایش را به هم میزد و با صدایی بلند خواند: «قوقولی قوقو... قوقولی قوقو...» یعنی من گرسنهام، حسنک کجایی؟
در همین وقت صدای سگ باوفای خانه، که بیرون نشسته بود بلند شد: «واق... واق... واق...» یعنی حسنک میآید، این قدر صدا نکنید، الان میرسد.
حسنک دوان دوان آمد و یکسر به سراغ حیوانها رفت. برای گاو یونجه ریخت و دستی به سرش کشید. گاو هم با تکان دادن سر، از او تشکر کرد. به بز سیاه و گوسفند علف داد. مشتی دانه پیش مرغ حنایی و جوجههایش ریخت و کاسهی آنها را پر از آب کرد. خروس هم از بالای دیوار پایین پرید و همراه خانوادهاش مشغول برچیدن دانه شد. غذای سگ را هم در ظرفش گذاشت.
دیگر هیچ یک از آنها صدایی نمیکرد. حسنک کنار در طویله ایستاده بود و از تماشای خوراک خوردن حیوانها لذت میبرد. فکر میکرد چه کند تا فردا پیش از برگشتن از مدرسه، این زبان بستهها این قدر گرسنه نمانند و آزار نبینند. چون پدرش به او گفته بود: خدا فرمان داده که با حیوانات مهربان باشیم و به آنها آزار نرسانیم.
داستان حسنک کجایی (طنز)
دیر وقت بود، خوشید به کوههای مغرب نزدیک میشد. گاو قهوهای رنگ سرش را از آخور بیرون آورد و صدا کرد «ما... ما... ما...» یعنی ما تو را دوست داریم، به شرطی که گرسنه نمانیم، حسنک کجایی؟
سگ باوفای خانه، نگاهی به گاو قهوهای رنگ انداخت و گفت: یونجه وارد شده اما هنوز از انبارها ترخیص نکردهاند. باید باز هم صبر کنی. کلید انبار دست حسنک است.
گوسفند سفید پشمالو پوزهای به زمین کشید و چون علفی پیدا نکرد، صدا کرد «بع... بع... بع...» یعنی بعید است دیگر چیزی ته آخور مانده باشد، حسنک کجایی؟
سگ باوفای خانه، نگاهی به گوسفند سفید پشمالو انداخت و گفت: ارز مرجع به علوفه تخصیص داده نشده است. باید از صندوق ذخیرهی ارزی، پولی برای این کار کنار بگذارند، اما کلید صندوق دست حسنک است، باید صبر کنی تا خودش بیاید.
بز سیاه گرسنه، سرش را تکان داد و گفت: «مع... مع... مع...» یعنی معنیاش این است که اگر حسنک نیاید، همهی ما از گرسنگی میمیریم. اما این را فقط من میفهمم، چون شما هیچی حالیتان نیست و میخواهید تا قیام قیامت همین جور منتظر بنشینید.
سگ باوفای خانه، چپ چپ به بز نگاه کرد و گفت: حسنک میآید، خودمان فرستادیم دنبالش. هر لحظه ممکن است کلید بیندازد و بیاید تو.
مرغ حنایی، چند تا دانه از زمین برچید و گفت: «قد... قد... قد...» یعنی قدرت خرید حسنک هم پایین آمده، این قدر از او توقع نداشته باشید، حسنک وزیر که نیست، حسنک قصهی خودمان است.
سگ باوفای خانه روی زمین دراز کشید و خر خر کرد: راست میگوید، ببینید... با این که آی کیویش از شما کمتر است، میفهمد که توقع هم حدی دارد. اصلا معلوم نیست توی صندوق ذخیرهی ارزی پولی مانده باشد، یک عالمهاش خرج شده...
کبوتر خاکستری، پرهایش را تکان داد و گفت: «بق... بق...» یعنی بقیهاش چی؟ همهاش خرج شد؟
سگ باوفای خانه سرش را روی دستهایش گذاشت و گفت: کاش به اندازه نیم کیلو استخوان مانده باشد.
حیوانها همه تشنه و گرسنه بودند. کم کم هوا تاریک میشد و اولین ستارهها خودشان را نشان میدادند. ناگهان صدای سگ باوفای خانه بلند شد: «واق... واق... واق...» یعنی واقعا حسنک دارد میآید.
حسنک آمد پشت در ایستاد. گاو قهوهای رنگ گفت: ما... که از گرسنگی مردیم. کلید انبار را آوردهای؟ حسنک چیزی نگفت.
گوسفند سفید پشمالو داد زد: بع... بعد از باز کردن صندوق ذخیرهی ارزی، برایمان علوفه میخری دیگر؟ حسنک چیزی نگفت.
بز سیاه گرسنه گفت: مع... هذا ما هنوز منتظریم کاری برایمان بکنی، کلید صندوق ذخیرهی ارزی را بده.
کبوتر خاکستری زمزمه کرد: «بق...بق...» بقایی نبرده باشد با خودش؟
حسنک کمی دیگر هم سکوت کرد. بعد ناامیدانه گفت: خدای من... کلید انبار و صندوق ذخیرهی ارزی که هیچی... کلید در طویله را هم گم کردهام!
داستان حسنک کجایی (طنز)
گاو ما ما میکرد، گوسفند بع بع میکرد، سگ واق واق میکرد، و همه با هم فریاد میزدند حسنک کجایی.
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدتهای زیادی است که به خانه نمیآید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تیشرتهای تنگ به تن میکند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل میزند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون او به موهای خود گلت میزند.
دیروز که حسنک با کبری چت میکرد. کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند، چون او با پتروس چت میکرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت میکرد. پتروس دید که سد سوراخ شده، اما انگشت او درد میکرد، چون زیاد چت کرده بود. او نمیدانست که سد تا چند لحظهی دیگر میشکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود، اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را درآورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصلهی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمانها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او کلاس بالایی دارد. او فامیلهای پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید، چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد، چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد. به همین دلیل است که دیکر در کتابهای دبستان آن داستانهای قشنگ وجود ندارد.
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین