داستان کوتاه نذر پادشاه و پارسایان

داستان کوتاه نذر پادشاه و پارسایان

پادشاهی دچار حادثه‌ی خطیری شد. نذر کرد که اگر در آن حادثه پیروز و موفق گردد، مبلغی پول به پارسایان بدهد. او به مراد رسید و کام دلش برآمد. وقت آن رسید که به نذرش وفا کند. کیسه‌ی پولی را به یکی از غلامان داد تا آن را در تامین مخارج زندگی پارسایان به مصرف برساند. آن غلام که خردمندی هوشیار بود هر روز به جستجو برای یافتن زاهد می‌پرداخت و شب نزد شاه آمده و کیسه‌ی پول را نزدش می‌نهاد و می‌گفت: هر چه جستجو کردم، زاهد و پارسایی نیافتم.
شاه گفت: این چه حرفی است که می‌زنی، طبق اطلاعی که دارم، چهارصد زاهد و پارسا در کشور وجود دارد. غلام هوشیار گفت: اعلیحضرتا! آن‌که پارسا است، پول ما را نمی‌پذیرد، و آن کس که می‌پذیرد پارسا نیست. شاه خندید و به همنشینانش گفت: به همان اندازه که من به پارسایان حق‌پرست ارادت دارم، این غلام گستاخ با آن‌ها دشمنی دارد، ولی حق با غلام است. که آن کس که در بند پول است زاهد نیست.

 

همین داستان در گلستان سعدی:
پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت: اگر این حالت به مراد من برآید، چندین دِرَم دهم زاهدان را. چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت، وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد. یکی را از بندگان خاص کیسه‌ی درم داد تا صرف کند بر زاهدان. گویند غلامی عاقل هشیار بود. همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درم‌ها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت: زاهدان را چندان که گردیدم، نیافتم!
گفت: این چه حکایت است؟! آنچه من دانم در این مُلک چهارصد زاهد است. گفت: ای خداوند جهان! آن‌که زاهد است نمی‌ستاند و آن‌که می‌ستاند زاهد نیست. ملک بخندید و ندیمان را گفت: چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار، مر این شوخ‌دیده را عداوت است و انکار و حق به‌جانب اوست!

 

زاهد که درم گرفت و دینار - زاهدتر از او یکی به دست آر

 

گلستان سعدی، باب دوم در اخلاق درویشان، حکایت شماره‌ی ۳۴.
نگاره: Pankaj Jagya (momjunction.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده