داستان کوتاه هارون الرشید و ابونواس

داستان کوتاه هارون الرشید و ابونواس

خلیفه هارون الرشید، صبحگاهی به رسم معمول قصد کرد زیرکی ابونواس را بسنجد. سحرگاهان به نزد وی شد. در بر وی کوبید و ابونواس در را باز کرد. خلیفه گفت: خواستیم این سحرگاه را با دیدن روی تو آغازیم تا ببینیم روز بر ما چه ارمغانی خواهد آورد؟ ما را به منزلت دعوت نمی‌کنی؟
ابونواس گفت: بفرمایید سرورم.
خلیفه به‌هنگام پیاده شدن از مادیانِ خویش، به تعمد عمامه از سر خود فرو افکند و خشمگنانه فریاد زد: وای بر تو ابونواس به جانم سوگند که شوم‌ترین رخساره از آنِ توست. عمامه از سرم بیفتاد، فالی است نحس که حاکی از زوال حکمرانی من است. و دستور داد تا شاعر بخت‌برگشته را به قصر ببرند تا سر از تنش جدا سازند.
ابونواس در کاخ بغداد منتظر اجرای مرگش بود که خلیفه از او پرسید: در چه اندیشه‌ای شاعر؟ به گمانت من بر تو ستم می‌کنم، با این نحوست چهره‌ات که امروز گریبانگیر ما شد؟
ابونواس به پاسخ برآمد که: سرورم! تو سحرگاهِ خویش با روی ما آغاز کردی و تنها عمامه از سرت افتاد. من که صبح خود را با روی تو آغازیدم و قرار است سرم یکسره از تنم فرو اُفتد! بگو کدامینِ ما شومی و نحوست‌اش بیشتر است؟
هارون الرشید بخندید و از وی چشم پوشید.

 

«ابونواس اهوازی» با نام اصلی «حسن بن هانی حکمی» شاعر بلندآوازه‌ی سده‌ی دوم هجری قمری و از بزرگان شعر عاشقانه‌ی عرب بود. پدرش «هانی» از مردمان دمشق و مادرش «گلبن» از ایرانیان خوزستان بودند. از وی داستان‌هایی نقل شده که برخی از آن‌ها ساختگی‌ست یا به کسان و شوخ طبعان دیگری منتسب است.

 

نگاره: Michael Catalanello
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱۲ مشارکت کننده