داستان کوتاه فراموشی پیرمرد

داستان کوتاه فراموشی پیرمرد

دو تا پیرمرد با هم قدم می‌زدن و بیست قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.
پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.»
پیرمرد دوم: «اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اون‌جا... اسم رستوران چی بود؟»
پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید: «ببین، یه حشره‌ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش می‌کنن تو خونه به‌عنوان تابلو نگه می‌دارن، اسمش چیه؟»
پیرمرد دوم: «پروانه؟»
پیرمرد اول: «آره!» بعد با فریاد رو به پیرزن‌ها: «پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود؟!!!»

 

نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده