روزی روزگاری دزدی وارد دهی شد. حوالی ظهر بود و كوچهها خلوت. هر چه گشت چیزی پیدا نكرد. كم كم داشت ناامید میشد كه صدای خروسی را از خانهای شنید. خانهای بسیار بزرگ كه ساختمانی وسط آن قرار داشت.
دزد با خود فكر كرد كوچه خلوت است و خانهی بزرگی است، تا كسی بخواهد بفهمد من وارد خانه شدم، من مرغ را برمیدارم و فرار میكنم. لب دیوار را گرفت، بالا رفت و پرید در خانه. دید چند مرغ و خروس از لانهی خود خارج شدهاند و هر كدام گوشهای در حال چرت زدن هستند. چاقترین خروس را انتخاب كرد، بهسرعت به طرف آن رفت. خروس را برداشت در زیر پیراهنش پنهان كرد و به سرعت خواست، بالای دیوار بپرد و از خانه فرار كند كه ناگهان صاحب خانه صدایی شنید. به ایوان خانه آمد و مردی را دید كه از روی دیوار به كوچه پرید.
بهسرعت خود را به كوچه رساند، در حالی كه فریاد میزد دزد، دزد چند نفر از همسایهها به كمكش شتافتند و توانستند در نهایت چند نفری دزد را گیر بیندازند. دزد كه دید راه فراری ندارد شروع كرد قسم خوردن و گریه و زاری كه من كاری نكردم، من چیزی ندزدیدم.
دزد بیخبر بود كه دُم خروس از زیر پیراهنش بیرون زده. مرد صاحب خانه گفت: نمیدانم قسم حضرت عباست را باور كنم یا دُم خروست را. دزد به دكمههای باز خود نگاه كرد و دید كه دم خروس از پایین پیراهن او بیرون است. چون چاره نداشت، خروس را به كشاورز داد و به سرعت از آنجا فرار كرد.
این ضرب المثل برای کسی بهکار برده میشود که حقیقتی آشکار را نپذیرد و برای بیگناه نشادن دادن خود سوگند بخورد.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Etsy.com
گردآوری: فرتورچین