داستان نخست:
روزی، مادری صاحب دو فرزند دوقلو شد. این دو پسر دوقلو نه تنها از لحاظ شکل و ظاهر شبیه هم نبودند، بلکه از نظر شانس و اقبال هم بههم شبیه نبودند. یکی از این دو برادر از همان سنین کودکی خوشقدم و خوششانس بود و هر جا پا میگذاشت، برای اطرافیانش خوبی و خوشی بههمراه میآورد. ولی برادر دیگر به خوششانسی برادرش نبود و هر جا میرفت باعث بدبختی و دعوا برای اطرافیانش بود.
این دو برادر با این دو ویژگی متضاد سالیان سال با هم زندگی میکردند و خیلی هم به یکدیگر علاقمند بودند. تا اینکه هر دو به سن جوانی رسیدند و برادری که خوشقدم بود، چون خیلی بین مردم شهرش محبوب بود، از مادرش خواست تا به خواستگاری دختر کدخدا برود. مادرش برای خواستگاری به خانهی کدخدا رفت. کدخدا گفت: پسر تو خیلی خوب است و من راضیام که داماد من شود. ولی این ازدواج یک شرط دارد. مادر پرسید چه شرطی؟ کدخدا گفت: روزی که میخواهیم مراسم عقد و عروسی را برپا کنیم، برادر داماد، یعنی پسر دیگرت که بدقدم است باید از شهر برود تا من مطمئن شوم برای کسی اتفاق بدی نمیافتد. مادر داماد پذیرفت که با پسرش صحبت کند.
برادر بدقدم وقتی شرط کدخدا را برای ازدواج دخترش با برادر خودش شنید، بهخاطر خیر و خوشی برادرش هم که شده قبول کرد تا از شهر خارج شود و چند روزی را به شهر دیگری برود. او روز عروسی برادرش قبل از طلوع خورشید لباسهایش را پوشید و از شهر خارج شد و رفت تا به شهر بعدی رسید. پسر جوان خیلی گرسنهاش بود و خواست تا به مغازهی نانوایی برود، ولی تا وارد مغازهی نانوایی شد دید شاطر با یکی از مشتریها دعوایش شد. مرد بدقدم برای اینکه دعوای آنها بالا نگیرد، از نان خریدن منصرف شد و از نانوایی بیرون آمد.
او کمی در کوچهها گشت، ولی خیلی گرسنهاش بود و باید غذایی میخورد. این بار به مغازهی کبابی رفت تا یک سیخ کباب برای خودش بخرد. اما تا پایش را داخل کبابی گذاشت، صاحب مغازه بالای سر منقل کبابها رفت و متوجه شد کارگر حواسش نبوده و کبابها سوختهاند. صاحب مغازه شروع کرد به داد و بیداد و کتک زدن کارگر حواس پرت. مرد بدقدم برای اینکه کار از این بیشتر بالا نگیرد از مغازهی کبابی هم خارج شد.
مرد بدقدم که خیلی عصبانی بود تصمیم گرفت تا از آن شهر هم بیرون برود. او با خود گفت اصلا میروم کنار رودخانه تا بتوانم ماهی بگیرم و آتشی درست کنم. شاید در جایی که آزارم به هیچ کس نمیرسد، ماهی کباب شده بخورم. مرد بدقدم رفت تا به لب رودخانه رسید. کنار رودخانه نشست و با یک چوب بلند و مقداری نخ، قلابی درست کرد. سرنخ یک کرم زد و به آب انداخت تا ماهی بگیرد. بعد از مدتی توانست یک ماهی بگیرد و آتشی درست کرد و ماهی را کباب کرد. مرد همینطور که ماهی کباب شده را میخورد، چشمش به گلهای ریز و درشت و رنگارنگی افتاد که در کنارههای رودخانه درآمده بودند.
مرد با خودش فکر کرد که چقدر دوست داشت در مراسم عروسی برادر دوقلویش حضور داشته باشد. ولی از شانش بدش، این بار هم نتوانست آن کاری که دوست داشت را انجام دهد. همینطور که در افکارش غرق بود، یادش آمد این رودخانه از وسط خانهی کدخدا میگذرد. پس تصمیم گرفت کمی از این گلهای زیبا و کمیاب را بچیند و به رودخانه بسپارد تا به خانهی عروس برود و حداقل با این کار بتواند آنها را خوشحال کند.
وسط خانهی کدخدا یک حوضچهی نسبتا بزرگ بود که آب رودخانه در آنجا جمع میشد و از آبراههی باریکی خارج میشد. وقتی دسته گل به خانه کدخدا رسید، دختربچه، خواهر عروس کنار حوض مشغول بازی بود و هنگامی که دسته گل را دید خواست آن را از آب بگیرد و قبل از اینکه کسی متوجه آن شود، گلها را به خالهاش تقدیم کند. دخترک که سعی میکرد به نحوی گل را از حوضچه بگیرد، پایش لبهی حوض سر خورد و به داخل آب افتاد و چون کسی آنجا نبود تا به او کمک کند کودک در آب خفه شد.
ساعتی بعد مادر کودک هر چه دنبال دخترش گشت او را پیدا نکرد تا اینکه یکی از میهمانان جنازهی کودک را از آب بیرون آورد. همه شروع به شیون و ناله کردند و پدر کودک که تازه از راه رسیده بود، آنقدر عصبانی شد که زنش را به باد کتک گرفت. مرد آنقدر همسرش را زد که زن نیز از دنیا رفت و با مرگ خواهر و خواهرزادهی عروس، عروسی تبدیل به عزا شد.
فردای آن روز برادر بدقدم به شهرش بازگشت تا به خانهاش برگردد. وقتی وارد خانه شد متوجه شد که همه ناراحتند و به پدرش گفت: پدر جان عروسی پسرتان را تبریک میگویم. ولی دید پدرش مثل همیشه نیست. پدر در جواب او مثل ببر خشمگین او را نگاه کرد و هیچ نگفت. مرد بدقدم متوجه شد آن روز همه مردم شهر به شکلی ناراحتند. آخر دوستی از او پرسید: راستش را بگو چه جادویی کردی عروسی برادرت پا نگیرد؟ میترسیدی تنها شوی؟ مرد بدقدم گفت: من هیچ کاری نکردم. فقط یک دسته گل قشنگ به آب دادم. دوستش گفت: پس آن دسته گل را تو به آب دادی و عامل اصلی این فتنه تو هستی.
این ضرب المثل دربارهی کسانی بهکار میرود که ناخواسته کاری را انجام میدهند که برای خودشان و دیگران باعث عذاب و بدبختی میشود.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
داستان دوم:
در گذشتههای دور، جوانی زندگی میکرد که مردم او را بدیمن و بداقبال میدانستند. آنها معتقد بودند این جوان هر جا پا میگذارد، اتفاق بدی رخ میدهد. به همین دلیل، مردم از او به عنوان فردی بدشگون و بدقدم یاد میکردند. روزی از روزها، این جوان عاشق دختری شد که دختر نیز دلباختهی او بود. اما خانوادهی دختر به دلیل شهرت بد پسر با ازدواج آنها مخالفت کردند. در نتیجه، دختر با مرد دیگری ازدواج کرد. پسر جوان که تاب دیدن مراسم عروسی معشوقهاش را نداشت، از شهر بیرون رفت.
او دستهای گل از میان گلهای دشت چید و به رودخانهای انداخت که از محل برگزاری مراسم عروسی میگذشت. کودکانی که در آن حوالی بازی میکردند، با دیدن گلها در رودخانه، سعی کردند آن را از آب بیرون بیاورند. در میان آنها دخترکی از خویشاوندان عروس بود که برای گرفتن گلها به آب پرید و غرق شد. این اتفاق به گوش مردم حاضر در عروسی هم رسید و همان روز عروسی به عزا تبدیل شد.
چند روز بعد، جوان که از ماجرا بیخبر بود، با غم و اندوه به شهر بازگشت. مردم که از حادثه صحبت میکردند، جوان متوجه شد که دخترک برای گرفتن دسته گلی که او به آب انداختهبود، غرق شد. جوان تصمیم گرفت واقعیت را به اهالی شهر بگوید. همان لحظه بود که مردم به او گفتند: «پس تو دسته گل را به آب داده بودی؟»
داستان سوم:
میگویند اهریمن میان انسانها دوستی داشت. این دوست میخواست برای پسرش زن بگیرد. به اهریمن گفت: خواهشی از تو دارم که پیروان تو در روز عروسی کاری انجام ندهند که مهمانهای ما آزرده بشوند. شیطان قول داد و به پیروان خود نیز سفارش کرد. روز عروسی فرا رسید. برای اینکه مهمانی از هر جهت باشکوه باشد، آب به حوض خانه انداخته بودند. یکی از پیروان اهریمن، بیرون خانه در کنار نهر آب نشست و دسته گلی را که در دست داشت به آب انداخت، آب، دسته گل را به میان حوض برد. کودکی در اندیشهی گرفتن گل به کنار حوض آمد و در آب افتاد و مُرد و عروسی به سوگواری تبدیل شد. دوست اهریمن گلهگذاری کرد. اهریمن آن پیرو خود را خواست و به او گفت: چرا چنین کردی؟ پاسخ داد: من کاری نکردم، تنها برای آذین مهمانی دسته گل به آب دادم!
نگاره: Hubbardsmarina.com
گردآوری: فرتورچین