روزی روزگاری، رمالی بود که با چرب زبانی و چاپلوسی برای افراد سادهلوح، روزگار میگذراند. روزی مرد رمال سراغ تاجر ثروتمندی رفت که خیلی به فکر مالاندوزی بود. رمال از این ویژگی تاجر استفاده کرد و به تاجر گفت: اگر بخواهی میتوانم نقشهی گنج بزرگی را به تو بدهم.
تاجر گفت: در ازاء چه چیزی حاضری نقشه را به من بدهی؟
رمال گفت: اگر به من پنج کیسهی پر از طلا بدهی من حاضرم نقشهی گنجی بزرگ که شامل صدها کیسه طلا است را به تو بدهم.
تاجر خیلی خوشحال شد و سه روز مهلت خواست تا این مقدار پول را تهیه کند و به مرد رمال بدهد. فردای آن روز مرد تاجر به دکان یکی از تجار فهمیده و شریف شهر رفت تا پول جنسهایی که به او فروخته بود را زودتر طلب کند و بتواند پول برای رمال فراهم کند.
دوستش که انتظار وصول طلب را پیش از موعد نداشت گفت اتفاقی افتاده که به پول نیازمند شدهای؟ مرد تاجر از وعدهای که مرد رمال به او داده بود صحبت کرد.
تاجر فهمیده گفت: تو نباید حرفهای او را باور کنی و دارایی خود را به باد بدهی. اگر گنج به این بزرگی وجود داشت و او از مکان آن مطلع بود خودش میرفت و آن را پیدا میکرد. چرا باید نقشهی چنین گنجی را در مقابل پنج کیسهی طلا به تو بدهد.
ولی تاجر سادهلوح که فقط به گنج و طلا فکر میکرد، صحبتهای دوستش را نپذیرفت و گفت: بالاخره من طلبم را تا فردا میخواهم، من نمیتوانم این فرصت ثروتمند شدن را از دست بدهم.
تاجر که نمیتوانست در آن فرصت کم طلب او را مهیا کند، به فکر فرو رفت و بعد از کلی فکر کردن راه حلی به ذهنش رسید. غروب به خانهی تاجر سادهلوح رفت و برای فردا نهار او و دوست رمالش را دعوت کرد و گفت: اگر لازم شد من طلب شما را همانجا پرداخت خواهم کرد.
مرد رمال وقتی خبردار شد که فردا نهار خانهی تاجر دیگری دعوت شده است، بینهایت خوشحال شد و گفت: حتما او را هم میتوانم متقاعد کنم که در ازاء چند کیسهی طلا مانند دوستش یک نقشهی گنج دیگر از من بخرد.
فردای آن روز مرد تاجر نهار مفصلی تدارک دید و سفرهی مجللی ترتیب داد. همه چیز برای خوراک آن سه نفر حاضر بود که غذای اصلی را خدمتکار خانه آورد. او روی دو تا از بشقابها یک قطعه گوشت بزرگ مرغ گذاشته بود، اما در بشقاب سوم، مرغ را ته بشقاب گذاشته بود و روی آن را پلو ریخته بود. خدمتکار بشقاب سوم را جلوی رمال گذاشت. مرد صاحبخانه تعارف کرد که بفرمایید و غذای خود را میل کنید. رمال که فکر میکرد اشتباهی شده و باید اعتراض کند که چرا پلوی او گوشت ندارد. کمی صبر کرد. اما وقتی دید صاحبخانه و دوست تاجرش مشغول خوردن و صحبت کردن شدهاند، گفت: فکر میکنم خدمتکار اشتباهی کرده و گوشت غذای مرا نیاورده و با دست به پلو اشاره کرد.
مرد صاحبخانه که منتظر این لحظه بود، خدمتکار را صدا کرد و با لبخند گفت: گوشت غذای آقا را نشانش بده و خدمتکار گوشت را از زیر پلوها خارج کرد و نشان رمال داد.
تاجر با مسخرگی گفت: رفیق تو گوشت زیر پلو را نمیبینی، پس چطوری نقشهی گنج به این دوست سادهلوح من میفروشی؟
رمال که توقع این همه زرنگی و ذکاوت را نداشت از جایش بلند شد و با عصبانیت خانهی تاجر را ترک کرد. تاجر فهمیده رو به دوستش که مات و متحیر آنها را نگاه میکرد، کرد و گفت: باز هم میخواهی طلبت را از من پیش از موعد وصول کنی و به دست رمال بدهی تا نقشهی گنج را به تو بدهد؟
این ضرب المثلها دربارهی کسانی بهکار میرود که ادعا میکنند از گذشته و آینده آگاهی دارند.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین