روزی از روزها، پادشاهی با وزیر کاردانش به شکار رفته بود. شاه قصد داشت همراه وزیرش به دل کوه و دشت بزند تا آهو شکار کند. وزیرش با اینکه میدانست پادشاه تنبل آنقدر تند و زبل نیست که بتواند آهو که خیلی حیوان زرنگی است را شکار کند، ولی پادشاه را همراهی کرد. پادشاه هر چه تیر میانداخت، به گرد پای آهو هم نمیرسید.
پادشاه و وزیرش آنقدر آهو را دنبال کردند که حسابی خسته و گرسنه شدند، ولی نتوانستند حتی تیری به آهو بزنند، تا اینکه کم کم توانستند از دور آبادیای ببینند. وزیر گفت: جناب پادشاه ما چندین ساعت است که به دنبال آهو هستیم و خیلی از شکارگاه دور شدهایم. بهتر است به این آبادی برویم، هم سرکشی کردهایم، هم اینکه کمی استراحت میکنیم و غذای تازه میخوریم. بعدا میتوانیم برگردیم. آنها جلوتر که آمدند با روستایی آباد با درختان سرسبز و پر از میوه روبهرو شدند. مردم آبادی خیلی زود از حضور پادشاه و وزیرش در آبادیشان مطلع شدند و این خبر را به کدخدای ده رساندند.
کدخدا به سرعت مردم ده را جمع کرد و به هر کدام از آنها دستوری داد تا بتوانند به بهترین نحو از پادشاه پذیرایی کنند. مردم ده همین کار را کردند. یکی رفت و میوههای تازه برای آنها آورد. گروهی برای تدارک غذا آماده شدند. عدهای مکانی را برای استراحت چند ساعتهی آنها در نظر گرفتند و عدهای مشغول پذیرایی شدند. پذیرایی آنها آنقدر منظم و مرتب بود که پادشاه حتی تصورش را هم نمیکرد این همه کار به این سرعت و در کمترین زمان ممکن اتفاق افتاده باشد و آن همه سختی که برای شکار آهو کشیده بود و ناکام مانده بود را فراموش کرد.
وقتی پادشاه از غذا سیر شد و حسابی استراحت کرد. به وزیرش گفت: این آبادی چطور وسط این دشت اینقدر آباد و مردمش شاد و راضی هستند؟
وزیر گفت: دلیل این همه نظم و انضباط یک کدخدای مدیر و مدبر میتواند باشد که توانسته از تمام توانایی مردم ده خود استفاده کند. شاه گفت: نه، فکر نمیکنم. مردم این روستا خودشان انسانهای منظم و کار بلدی هستند. وزیر گفت: حرف شما درست، ولی شما قدرت مدیریت را دست کم نگیرید. اگر بخواهید نشانتان میدهم که اگر این کدخدا را از سر مردم برداریم اینگونه دیگر نخواهند بود. و این کار را هم کرد.
موقعی که شاه و وزیرش خواستند از آن آبادی خارج شوند، وزیرش گفت: مردم پذیرایی شما عالی بود. از این به بعد شما کدخدا لازم ندارید، هر کدام از شما کدخدا هستید. مردم همه خوشحال شدند و آن شب تا صبح در ده به جشن و شادی گذراندند. فردا صبح کدخدا اول به سراغ میراب رفت و از او پرسید: امروز نوبت آب کیست؟ میراب جواب داد، من نمیدانم. من از امروز میراب نیستم. مگر فراموش کردید وزیر پادشاه دیروز گفت: شما هر کدام کدخدایید.
کدخدای ده با ناامیدی آمد تا از نانوایی نانی بخرد تا با خانوادهاش صبحانه بخورد. ولی وقتی وارد مغازهی نانوایی شد دید نانوا خمیر درست نکرده. پرسید: چرا نان نپختی؟ نانوا گفت: اولا که من از امروز کدخدا هستم و از تو دستور نمیگیرم و اگر دلم خواست نان میپزم. دوما صبح رفتم آسیاب تا آرد بیاورم، حداقل برای خودم و خانوادهام نان بپزم که دیدم آسیابان کار نمیکند. دلیلش را پرسیدم. گفت: من از امروز کدخدا هستم و دیگر گندم آرد نمیکنم.
از آن روز به بعد هیچ باغی به درستی آبیاری نشد، یک باغ آنقدر آبیاری شد تا میوههایش گندید و دور ریخته شد و به باغ دیگری اصلا آب نرسید تا باغ خشک شد و میوه نداد. بسیاری از مردم از آن آبادی رفتند، چون هیچ کس کار خودش را انجام نمیداد و کم کم غذایی برای خوردن پیدا نمیشد. هیچ کس حرف دیگری را گوش نمیداد. مردم سر هر چیزی با هم دعوا میکردند و حتی خون یکدیگر را هم میریختند.
سال بعد همان فصل بود که شاه و وزیرش دوباره برای شکار آهو به شکارگاه نزدیک آن آبادی آمدند. یک روز وزیر به پادشاه پیشنهاد داد تا دوباره به سرکشی آن آبادی سرسبز و آباد سال گذشته بروند. آن دو سوار بر اسب به آن ده برگشتند، ولی چیزی که میدیدند را باور نمیکردند. آنها روستایی را میدیدند که هیچ شباهتی به روستایی که سال قبل دیده بودند نداشت. باغها خشکیده، دکانها بسته. کسی در بازار ده نبود. مردم در کوچه و گذر به چشم نمیخوردند. شاه گفت: چه بر سر این مردم آمده، مریضی واگیرداری اینجا شایع شده؟
وزیرش گفت: نه قربان! جایی که مدیریت نداشته باشد و هر کس فکر کند کدخداست و سر خود عمل کند، اوضاع بهتر از این نخواهد شد. آن روز را شاه و وزیرش در آن شهر ماندند. مردمی که در شهر بودند را در میدان اصلی شهر جمع کردند و ماجرا را برای مردم تعریف کردند و از آنها خواستند مثل قبل به کدخدای خود احترام بگذارند و به دستوراتش عمل کنند.
این ضرب المثل زمانی بهکار میرود که مردم جامعهای با یکدیگر همبستگی نداشته باشند و هر کسی ساز خودش را بزند.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Madresehnews.com
گردآوری: فرتورچین