در زمان پادشاهی ابراهیم ادهم این مرد عارف و خداپرست یک روز با خود فکر کرد که اگر بخواهد پادشاه عادی باشد و با عدل و انصاف بر مردم حکومت کند، ممکن است از عبادت و بندگی خدا عقب بماند. به همین دلیل بدون اینکه حرفی به اطرافیانش بزند یک روز از قصر خارج شد و راه کوه و بیابان را در پیش گرفت. ابراهیم لباس سادهای پوشید و به هر شهری که وارد میشد چند روزی کار میکرد و با مزدش مقداری آب و نان میخرید و دوباره راهی کوه و بیابان میشد تا تنها در دل کوه به پرستش و عبادت خداوند بپردازد.
از طرفی مادر ابراهیم ادهم وقتی که خبردار شد پسرش یکباره تاج و تخت پادشاهی را رها کرده و هیچکس از محل اقامت او خبر ندارد، تصمیم گرفت خودش بهدنبال پسرش برود. او برای این کار کاروانی را به راه انداخت و هر چه طلا و جواهر در خزانهی پادشاهی بود بار شترها کرد و با کنیزکان و غلامان بسیاری به راه افتاد. آنها شهر به شهر بهدنبال ابراهیم میرفتند و در هر شهر جارچیان جار میزدند ما به دنبال ابراهیم ادهم هستیم. هر کس خبر یا نشانی از او به ما بدهد، برای مژدگانی، این کاروان و بار شترانش که طلا و جواهرات است را برای خود کرده است.
ابراهیم ادهم چون مدتها بود در کوه و دشت و بیابان به سر میبرد، موهای سر و صورتش بسیار بلند و ژولیده شده بود و با این سر و صورت حتی کسی به او کار هم نمیداد. چون او پول نداشت، هیچ سلمانی قبول نمیکرد موهای به این بلندی را کوتاه کند بدون اینکه هیچ دستمزدی بگیرد. یک روز ابراهیم ادهم از دکه سلمانی میگذشت. دید مرد سلمانی مشتری کمی دارد. جلو رفت و از او خواست موهای او را هم کوتاه کند تا بعدا پولش را بدهد. استاد سلمانی گفت: نسیه نمیتوانم کار کنم. این موهای ژولیدهی تو وقت زیادی از من میگیرد. شاگرد سلمانی که شاهد این قضایا بود از استاد اجازه خواست تا او این کار را انجام دهد. ولی استاد سلمانی شروع کرد به دادوبیداد کردن که نمیتوانم مفت و مجانی سر هر فقیر و بیچارهای را اصلاح کنم. برو به مشتریها برس. شاگرد گفت: باشد اول کار مشتریها را انجام میدهم، بعد اجازه دهید موهای این مرد فقیر و بیچاره را هم اصلاح کنم. استاد سلمانی فریاد زد: برو به اصلاح این مرد فقیر برس، از فردا هم نمیخواهم بیایی سر کار.
ابراهیم ادهم که اوضاع را اینگونه دید، راهش را گرفت تا برود که شاگرد سلمانی دستش را گرفت و گفت: صبر کنید. من خودم هم علاقهای به کار کردن در دکان این مرد خودخواه و از خدا بیخبر ندارم. بیا برویم من خودم موهای تو را کوتاه میکنم، فردا هم خدا بزرگ و روزیرسان است. شاگرد سلمانی ابراهیم را روی تخته سنگی در گذر اصلی شهر نشاند و شروع کرد به اصلاح سر و صورت او. موهای ابراهیم آنقدر بلند بود که اصلاح او ساعتی وقت برد. آخر کار سلمانی بود که صدای جارچیان مادر ابراهیم ادهم بلند شد که فریاد میزدند: ما از طرف مادر پادشاه عادلمان ابراهیم ادهم وارد این شهر شدهایم. هر کس از او خبری بگوید مژدگانی او ثروت عظیمی از طلا و جواهرات خواهد بود.
ابراهیم ادهم به شاگرد سلمانی گفت: ای جوان پاک دل، برو به این جارچیان بگو که ابراهیم ادهم را میشناسی. آن وقت مرا به آنها معرفی کن و مژدگانی که ثروت زیادی هم هست را بگیر. نوش جانت این پاداش قلب پاک و مهربان توست. شاگرد سلمانی که باورش نمیشد این مرد ژولیده که حتی پول پرداخت سلمانیاش را ندارد ابراهیم ادهم باشد گفت: تو مطمئنی؟ ابراهیم گفت: تو به جارچیان خبر بده، آنها همه مرا میشناسند. او بهطرف جارچیان رفت و خبرش را گفت: سپس مادر ابراهیم ادهم که فرزندش را از دور دید بهطرف پسرش دوید و او را در آغوش گرفت. این خبر به سرعت پیچید و همهی مردم جمع شدند. مادر ابراهیم ادهم در جمع همهی مردم شهر مژدگانی خبر خوش شاگرد سلمانی را به او داد. او با این عمل انسانی ثروت فراوانی را صاحب شد. استاد سلمانی که این صحنهها را میدید حرص میخورد، ولی کاری از دستش برنمیآمد و دیگر پشیمانی سودی نداشت.
سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی - که هر کس در دیار خود سری دارد و سامانی
این ضرب المثل را کسی بهکار میبرد که در جایی بیگانه باشد و بخواهد بگوید من در شهر و سرزمین خود، آدم سرشناس و پرآوازهای هستم.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Frederick Arthur Bridgman (artvee.com)
گردآوری: فرتورچین