داستان کوتاه دروغ مصلحت‌آمیز بهتر از راست فتنه‌انگیز

داستان کوتاه دروغ مصلحت‌آمیز بهتر از راست فتنه‌انگیز

در روزگاری، مرد تاجری بود که با کشتی اجناسی را از کشوری به کشور دیگر می‌برد و با این خریدوفروش سود زیادی به دست می‌آورد و ثروت قابل توجهی جمع‌آوری می‌کرد. پول‌دار شدن این مرد که انسان راست گفتار و خیرخواهی بود، برای گروهی از همکاران و رقیبانش غیرقابل باور بود. رقبایش که دیدند این مرد باانصاف روز به روز کارش بهتر می‌شود ترسیدند که با پیشرفت او موقعیت خودشان را در کسب و کار از دست بدهند. در یکی از این سفرها وقتی تاجر وارد کشور دیگری شد رقبایش پاپوشی برای او درست کردند و از او به قاضی شهر شکایت کردند. آن‌ها به قاضی پولی دادند تا هر جور شده این مرد را محکوم به مرگ کند. قاضی در برابر مبلغ زیادی پول قبول کرد تا این کار را انجام دهد. او نگهبانانی را به دنبال مرد تاجر فرستاد تا او را به دادگاه بیاورند. در دادگاه هم به هر نحوی بود این قاضی از خدا بی‌خبر تاجر بی‌گناه را به مرگ محکوم کرد.
مرد تاجر که باورش نمی‌شد به همین سادگی و برای کاری که انجام نداده به مرگ محکوم شود، شروع کرد به داد و بیداد، اما مردم آن شهر زبان تاجر را بلد نبودند و حرف‌های او هیچ فایده‌ای نداشت. قاضی به نگهبانان دستور داد تا او را به زندان ببرند تا روز اعدامش برسد. در مسیر رفتن به زندان مرد تاجر توانست یک لحظه از دست نگهبانان قاضی فرار کند و هر جور شده خود را به باغ میوه‌ای در آن نزدیکی‌ها برساند. مرد تاجر روزها لابه‌لای برگ درختان و خاک‌های باغ می‌خوابید و شب‌ها در باغ به راه می‌افتاد تا چیزی برای خوردن پیدا کند.
مرد تاجر مدتی به این شکل زندگی کرد، تا این‌که صاحب باغ متوجه حضور او شد. بعد از مدتی صاحب باغ کم کم با او شروع به صحبت کردن کرد. تنها اتفاق خوبی که برای مرد تاجر افتاد این بود که صاحب باغ، مرد با انصافی بود و از آن مهم‌تر زبان او را بلد بود. تاجر اتفاقاتی را که در این سفر برایش افتاده بود، برای او تعریف کرد و گفت که گروهی از رقبایش برای این‌که او را از میدان به در بکنند چه نقشه‌ای کشیدند و به قاضی شهر هم رشوه دادند تا به آن‌ها برای عملی کردن نقشه‌شان کمک کند. چند هفته‌ای که گذشت صاحب باغ به تاجر گفت: تو که نمی‌توانی تا آخر عمر در گوشه‌ی باغ من پنهانی زندگی کنی. این شهر حاکم عادل و با انصافی دارد. من با او آشنایی دارم و از او قرار ملاقاتی می‌گیرم. خودت برو و اتفاقاتی که برایت افتاده، برایش تعریف کن. اگر او بفهمد حقیقت را می‌گویی با تو همراهی خواهد کرد.
صاحب باغ هر جوری بود، اجازه‌ی یک ملاقات حضوری را با حاکم برای تاجر محکوم گرفت. قاضی خبرچینانی در قصر حاکم داشت که تمام اتفاقات قصر را به سرعت برایش می‌آوردند. این خبر هم به سرعت به گوش قاضی رسید. قاضی می‌دانست که اگر حاکم بفهمد او با گرفتن رشوه فرد بی‌گناهی را به مرگ محکوم کرده، ممکن است خود او را اعدام کند و خیلی ترسید و تصمیم گرفت قبل از این‌که مرد متهم به دیدن حاکم برود خودش زودتر ماجرا را به نحوی که به نفع خودش است برای حاکم تعریف کند.
روزی که تاجر محکوم به مرگ به دیدن حاکم رفت، فردی از دربار که به زبان مرد متهم آشنا بود را به‌عنوان مترجم آوردند تا حرف‌های مرد تاجر را برای حاکم ترجمه کند. حاکم یک بار توسط صاحب باغ و یک‌بار توسط قاضی ماجرا را شنیده بود و علاقه‌ای به دوباره شنیدن آن نداشت و با حرف‌هایی که از قاضی شنیده بود اعتقاد داشت این مرد متهم است. مرد بازرگان گفت: من اول از همه می‌خواهم بدانم که جرم من چیست و به چه دلیلی مرا زندانی کردید و به مرگ محکوم کردید؟ شما اصلا به حرف‌های من گوش نکردید.
قاضی که فهمید اگر مترجم این حرف‌ها را ترجمه کند دستش رو می‌شود، سریع گفت: من زبان او را می فهمم. جناب حاکم، این مرد می‌خواهد دل شما را به رحم بیاورد تا از گناهش بگذرید. او آدم فریب‌کاری است. او بسیاری از دارایی‌های همکارانش را دزدیده و یکی از آن‌ها را کشته است. جناب حاکم، من دادگاه درستی تشکیل دادم و حکمی منصفانه برای عمل زشت او تعیین کرده‌ام. صاحب باغ هر چه تلاش کرد بگوید: قاضی دروغ می‌گوید نتوانست و قاضی با زرنگ بازی و دائم حرف زدن مانع شد. تاجر بی‌گناه که با هزار آرزو و امید به ملاقات حاکم شهر آمده بود، دوباره به مرگ محکوم شد.
مرد تاجر که خیلی عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد و فحش دادن به ناعدالتی که در موردش صورت گرفته بود. در این هنگام قاضی سعی می‌کرد همه را ساکت کند تا مترجم فحش‌های تاجر را بشنود و آن‌ها را برای او ترجمه کند. حاکم این بار رو به صاحب باغ گفت: این مرد چه می‌گوید؟ صاحب باغ از آخرین فرصت استفاده کرد و گفت: این مرد برای شما دعا می‌خواند و از شما طلب عفو و بخشش دارد. قاضی سریع خود را به حاکم رساند و گفت: ‌قربان دروغ می‌گوید. این مرد به شما و حکومت‌تان فحش و بدوبیراه می‌گوید.
حاکم گفت: اشکالی ندارد، دروغ این مرد خیلی دل‌نشین‌تر از راست گویی تو است. اگر به حرف راست تو گوش کنم ممکن است مرد بی‌گناهی را به کشتن بدهم، ولی با شنیدن دروغ این مرد همان مرد نجات پیدا خواهد کرد. پس دروغ مصلحت‌آمیز او بهتر از راست فتنه‌انگیز توست. در همان موقع صاحب باغ از حاکم اجازه خواست تا وقت بگذارند و با حوصله حرف‌های مرد تاجر را برای‌شان مو به مو ترجمه کند. بعد از شنیدن حرف‌های مرد تاجر، حاکم دستور داد مال و دارایی مرد تاجر به او برگردانده شود و تاجر را آزاد کنند. از طرفی حاکم دستور داد تا قاضی شهر را به جرم رشوه گرفتن زندانی کنند تا با آمدن قاضی جدید او را هم دادگاهی کنند.

 

دروغ به‌هنگام، بهتر از راست بی‌هنگام است. این ضرب المثل نشان دهنده‌ی آن است که هر سخن راستی نباید گفته شود.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.

 

همین داستان به‌گونه‌ای دیگر از سعدی:
پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.

وقت ضرورت چو نماند گریز - دست بگیرد سر شمشیر تیز
اذا یئِسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ - کَسَنَّورِ مغلوبٍ یَصولُ عَلی الکلبِ

ملک پرسید چه می‌گوید؟ یکی از وزرای نیک‌محضر گفت: ای خداوند همی‌گوید: وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ. ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت. وزیر دیگر که ضد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی از این سخن در هم آورد و گفت: آن دروغ وی پسندیده‌تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. و خردمندان گفته‌اند: دروغی مصلحت‌آمیز به که راستی فتنه‌انگیز.

هر که شاه آن کند که او گوید - حیف باشد که جز نکو گوید

بر طاق ایوان فریدون نبشته بود:

جهان ای برادر نماند به کس - دل اندر جهان‌آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت - که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک - چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

گلستان سعدی، باب اول در سیرت پادشاهان، حکایت شماره‌ی ۱.

 

داستان سعدی به قلمی روان‌تر:
در یکی از جنگ‌ها، عده‌ای را اسیر کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکی از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگی ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته‌اند: «هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.»

وقت ضرورت چو نماند گریز - دست بگیرد سر شمشیر تیز

شاه از وزیران حاضر پرسید: «این اسیر چه می گوید؟» یکی از وزیران پاک‌نهاد گفت: این آیه را می خواند:
«والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس»؛ پرهیزکاران آنان هستند که هنگام خشم ، خشم خود را فرو برند و لغزش مردم را عفو کنند و آن‌ها را ببخشند. (سوره‌ی آل عمران، آیه‌ی ۴۳۱)
شاه با شنیدن این آیه، به آن اسیر رحم کرد و او را بخشید، ولی یکی از وزیرانی که مخالف او بود (و سرشتی ناپاک داشت) نزد شاه گفت: «نباید دولتمردانی چون ما نزد تو سخن دروغ بگویند. آن اسیر به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگویی گرفت.» شاه از سخن آن وزیر زشت‌خوی خشمگین شد و گفت: دروغ آن وزیر برای من پسندیده‌تر از راستگویی تو بود، زیرا دروغ او از روی مصلحت بود، و تو از باطن پلیدت برخاست. چنان‌که خردمندان گفته‌اند: «دروغ مصلحت‌آمیز به ز راست فتنه‌انگیز»

هر که شاه آن کند که او گوید - حیف باشد که جز نکو گوید

و بر پیشانی ایوان کاخ فریدون شاه، نوشته شده بود:

جهان ای برادر نماند به کس - دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت - که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک - چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

به این ترتیب با یادآوری این اشعار غرورشکن و توجه به خدا و عظمت خدا، باید از خواسته‌های غرورزای باطن پلید چشم پوشید و به ارزش‌های معنوی روی آورد و با سر پنجه‌ی گذشت و بخشش، از فتنه و بروز حوادث تلخ جلوگیری کرد، تا خداوند خشنود گردد.

 

برگرفته از کتاب حکایت‌های گلستان سعدی، نوشته‌ی محمد محمدی اشتهادی.

 

نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده