تاجر جوانی از گرفتن عیال ابا و امتناع مینمود و چون سبب از وی جویا شدند، گفت: زنها سر نگهدار نیستند و اگر انسان چیزی در دل داشته باشد و به ایشان بگوید، فورا رفته و به سایرین بروز میدهند و من نمیخواهم با کسانی که اسرار دیگران را فاش میکنند همزندگانی گردم. رفقا گفتند همهی زنها اینطور نیستند و اینکه شنیدهاید میگویند زنها اسرار خود را نگاه داشته و اسرار دیگران را فاش میکنند کلیت نداشته، ما برای تو یک زن پُرمتانت و رازپوش انتخاب خواهیم کرد؛ و به قول خود همین کار را کردند.
در همان شب اول چون تاجر با تازه عروس به بستر رفت، کمی پس از استراحت بنای ناله و نقنق را گذارده و از درد دل شکایت نمود. زن خواست از جا برخواسته، قند داغ و نبات داغ حاضر کرده و بیاورد، ولی تاجر گفت: لازم نیست، این عادت همیشگی من است که شبها مبتلا به درد دل شده، ولی بهزودی رفع و برطرف میگردد و اگر به کسی نمیگویی این درد دل، درد دل مخصوصی است که هر شب عارض شده و اگر راستش را بخواهی بدانی، من شبی یک دانه تخم میگذارم. در همین حین از عقب دست به میان پاهای خود برده و یک دانه تخم مرغ گرم بیرون آورده و گفت: این است تخم امشب، حالا راحت شده و میخوابم.
شوهر فورا به خواب رفت و زن آهسته تخم مرغ را برداشته و فورا بیرون آمد و به خانهی همسایه رفته، زن همسایه را که با او آشنا بود صدا زده و تخم مرغ را به او نشان داد و گفت: ببین هنوز گرم است؛ و تفصیل واقعه را برای وی شرح داده و گفت: حالا معلوم میشود که چرا این مرد زن نمیگرفت، اما محض اینکه مطلب فاش و شوهرم رسوا نشود، خواهشمندم که با احدی این مسئله را نگویی و مابین خودمان محرمانه بماند.
زن همسایه در کتمان سر، قول شرف داده و آن تخم مرغ را امانت گرفته و آن تخم مرغ با قید محرمانه بودن مطلب، تا صبح دست بهدست در تمام خانههای دوست و بیگانه گردش کرده و هنوز هوا روشن نشده بود که تمام رفقای تاجر به قضیه مسبوق شدند و روز وقتی که تاجر به بازار رفت، قبل از اینکه آنها حرفی بزنند، گفت: آیا حق بهجانب من نبود که زن نمیبردم؟
برگرفته از کتاب هزار و یک حکایت، نوشتهی دکتر خلیل خان ثقفی (اعلم الدوله).
نگاره: Azerbaijan_Stockers (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین