در زمانهای دور و کنار برکهای زیبا، تعدادی از حیوانات زندگی میکردند. این حیوانات غذای خود را هم از این برکه تهیه میکردند. از جمله حیوانات این برکه چند مرغابی و لاکپشت هم بودند که زندگی و حیاتشان وابسته به این برکه بود. با کم شدن بارندگی و خشکسالی که در آن منطقه اتفاق افتاد آب برکه روز به روز کمتر میشد. درواقع غذا و امکان زندگی در کنار برکه کمتر و کمتر میشد، تا اینکه گروهی از حیوانات مثل قورباغهها از آنجا کوچ کردند و بعد از مدتی مرغابیهای برکه هم تصمیم گرفتند بهجای دیگری کوچ کنند.
شب آخری که مرغابیها در کنار برکه بودند با همهی حیوانات خداحافظی کردند تا اینکه نوبت به دوست صمیمیشان لاکپشت رسید. لاکپشت که خیلی ناراحت بود گفت: باشه شما بروید. من هم اینجا تک و تنها میمانم و با رفتن شما از تنهایی میمیرم. مرغابیها جواب دادند تو فکر میکنی کوچ از اینجا برای ما راحت است. ما به تمام راههایی که میتوانستیم به تو کمک کنیم فکر کردیم. ولی به هیچ نتیجهای نرسیدهایم. فقط یک راه ماند. آن هم آنقدر خطرناک است که ما میترسیم تو را از دست بدهیم. بهخاطر همین از همان یک راه هم منصرف شدیم.
لاکپشت با خوشحالی گفت: آن راه را به من هم بگویید. یکی از مرغابیها گفت: ما فکر کردیم میتوانیم یک چوب محکم برداریم، دو سمت آن را ما بگیریم و وسط چوب را هم تو با دهانت بگیری تا پرواز کنیم و بهجای دیگری برویم. لاکپشت سریع گفت: این که خیلی خوبه، اشکالش چیه؟ مرغابی گفت: اشکالش اینه که اگر تو موقع پرواز به هر دلیلی دهانت را باز کنی، از بالا به زمین سقوط میکنی و ممکنه حتی بمیری. لاکپشت با خوشحالی گفت: نه کاری نداره، من قول میدم که حرفی نزنم. فقط شما من رو هم با خودتون ببرید. هر چه مرغابیها از خطرات احتمالی این کار گفتند فایدهای نداشت و اصرار لاکپشت برای همراهی با آنها بیشتر میشد.
فردای آن روز که یک روز آفتابی بود مرغابیها یک تکه چوب محکم آوردند، دو طرف آن را با پاهایشان گرفتند. از لاکپشت هم خواستند وسطش را بگیرد و شروع به پرواز کردند. چون مرغابیها باری را با خود حمل میکردند و سنگینتر از همیشه بودند نمیتوانستند در ارتفاع بالا پرواز کنند و در ارتفاع پایینتری پرواز میکردند. به همین دلیل مردم و حیوانات شهرهای مسیر عبورشان آنها را میدیدند و تعجب میکردند. در این میان لاکپشت از همه خوشحالتر بود، هم توانسته بود با دوستانش همراه شود و تنها نمانده بود و هم توانسته بود پرواز کند و از بالا مردم و شهر و روستا را ببیند. این خوشحالی و سرخوشی باعث شد یادش برود کجاست و دارد چه کاری میکند. در یکی از روستاها مردی گفت: عجب! نمردیم و لاکپشت پرنده هم دیدیم! لاکپشت دهان باز کرد تا در جواب او بگوید: تا کور شود هر آنکه نتواند دید، نتیجهی حماقت لاکپشت، دهان باز کردن بود که موجب سقوط و مرگ لاکپشت بیچاره بود.
این ضرب المثل بیشتر در پاسخ به آدم زخم زبان زنندهای بهکار برده میشود که در زندگی دیگران دخالت کرده و چشم دیدن شادمانی آنان را ندارد.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Anon Animation Rhymes for Kids
گردآوری: فرتورچین