داستان کوتاه عروسی ۲۰ مرداد ۰۳ داستان کوتاه داستانهای کوتاه اجتماعی ، داستانهای کوتاه خانوادگی ، ماکسیم گورکى در ایستگاه کوچکی میان رم و ژن، رئیس قطار در کوپهی ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دودهزده، پیرمرد یک چشمی را به تو کشید. همه همصدا گفتند: «خیلی پیر است!» و نیشخندی زدند.دنبالهی نوشته