داستان کوتاه پا را از گلیم خود درازتر کردن

داستان کوتاه پا را از گلیم خود درازتر کردن
می‌گویند روزی پادشاهی برای سرکشی به مناطق مختلف شهر و دیار خود لباس مبدل پوشید و از قصر بیرون شد. چندی نگذشته بود که در میانه‌ی راه شخصی را دید که گلیم کهنه‌ای را روی زمین انداخته است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه برای خوشحالیمان ببخشیم

داستان کوتاه برای خوشحالیمان ببخشیم
استادی با شاگردش از باغی می‌گذشت. چشم‌شان به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت: گمان می‌کنم این کفش‌های کارگری است که در این باغ کار می‌کند. بیا با پنهان کردن کفش‌ها عکس‌العمل کارگر را ببینیم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اگر برای من آب نداره، برای تو که نان داره

داستان کوتاه اگر برای من آب نداره، برای تو که نان داره
در روزگاران گذشته آب آشامیدنی و آب کشاورزی ایران از قنات به‌دست می‌آمد. یکی از کارهای خیر نیکوکاران هم کندن چاه آب و کندن قنات بود تا به مردم آب برسانند. روزی نیکوکاری تصمیم گرفت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بعد از ساعت دو شب

داستان کوتاه بعد از ساعت دو شب
یه روز یکی بهم گفت هیچ‌وقت بعد از ساعت ۲ شب تصمیم نگیر، فقط بخواب. پرسیدم چرا؟ گفت که به نظر من یه هورمونی بعد از ساعت ۲ تو بدنت ترشح می‌شه که باعث می‌شه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اولین باری که دزدی کردم

داستان کوتاه اولین باری که دزدی کردم
اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمه‌های هم‌کلاسیم رو می‌دزدیدم، آخه خیلی خوشمزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به دزدی عادت کرد، همه کار می‌کردم، جیب می‌زدم، کف می‌رفتم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عشق بیست سالگی

داستان کوتاه عشق بیست سالگی
وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه‌ای داره و به‌معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد. از اون عشق‌های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آنقدر شور بود که خان هم فهمید

داستان کوتاه آنقدر شور بود که خان هم فهمید
در زمان‌های نه‌چندان دور، هر روستایی صاحبی داشت که به او خان می‌گفتند. مردم روستا مجبور بودند هر سال مقداری از گندم و جو و میوه‌هایی را که با زحمت به‌دست می‌آوردند، به خان بدهند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تخم مرغ دزد، شتر دزد می‌شود

داستان کوتاه تخم مرغ دزد، شتر دزد می‌شود
حکایت شده که در گذشته خانواده‌ای زندگی می‌کردند که یک پسر داشتند. پدر و مادر این پسر، به او خیلی اهمیت می‌دادند و او را دوست داشتند. یکی از غذاهای مورد علاقه‌ی این پسر نوجوان، نیمرو بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دوست را چندان قوت مده که اگر روزی دشمن شود، بر تو دست یابد

داستان کوتاه دوست را چندان قوت مده که اگر روزی دشمن شود، بر تو دست یابد
آورده‌اند که در زمان‌های قدیم، کشتی‌گیر پیری زندگی می‌کرد که در فن کشتی‌گیری نام‌آور و بی‌نظیر بود. هیج کشتی‌گیری را یارای مقاومت در برابر او نبود. پشت پهلوان‌های نام‌دار زیادی را بر خاک نشانده بود.
دنباله‌ی نوشته