روزی روزگاری استاد بزرگی برای سخنرانی قصد رفتن به یک روستای همسایه را داشت. مردمان زیادی با قطار به روستا میرفتند تا به سخنان این استاد بزرگ گوش کنند. در میان مسافران...
در گذشته در شهری امامزادهای بود که مردم برای زیارت به آنجا میرفتند. روزی زن جوانی که برای زیارت به آنجا رفته بود، متوجه سه زن بینی بریده شد که در آنجا نشسته بودند و درد دل میکردند.
در گذشته مردی جوان با مادرش زندگی میکرد. جوان هرگز به فکر زندگی و آیندهاش نبود و همین امر مادر را نگران میکرد. طوری که هر روز با دیدن پسرش به وی پند میداد و از او میخواست...
در یکی از آبادیهای بروجرد اربابی بوده خیلی ظالم و سختگیر. یک روز حکم میکند رعیتها جفتی دو من کره برای سر سلامتی او بیاورند. رعیتها هم چیزی نداشتند. هر چه فکر میکنند چه کنند...
در روزگاران گذشته چند دورهگرد با یکدیگر دوست بودند. این دورهگردها هر کاری انجام میدادند تا روزگار بگذرانند، آنها گاهی راهزنی میکردند، گاهی مال کسی را مفت از چنگش درمیآوردند.
در گذشته پالاندوزی پیر در شهری زندگی میکرد. وی بسیار کار میکرد، اما نمیتوانست پول زیادی بهدست آورد و از این بابت غمگین بود و غصه میخورد. روزی از روزها بازرگانی از شهری دور به خانهی پالاندوز آمد.
چند سال پیش، حادثهی ناگواری برایم اتفاق افتاد که تا پایان عمر آن را از یاد نخواهم برد. هلن به دلیل درد آپاندیس به بیمارستان منتقل شده بود. دکتر عقیده داشت که باید بهسرعت عمل جراحی روی هلن انجام شود.
پیرمرد بهطرف استخر رفت، تکه نانی را از جیب بزرگ کت خود درآورد و آن را ریزریز کرد و تا جایی که میتوانست آن را دورتر از خود روی آب ریخت. غازها هم جمع شدند و سر تکههای نان به جان هم افتادند.
سال ۸۶ بود و من در مسابقات شطرنج دانشجویی دانشگاهمون مقام سوم را بهدست آورده بودم و باید به همراه تیم ۵ نفره راهی مسابقات قهرمانی استانی در مشهد میشدیم. جمعبت دانشگاه طبس بسیار کم بود.
سرگرد «جیمز نسمت» رویای پیشرفت در بازی گلف را در سر میپروراند و سرانجام توانست با یک روش منحصر به فرد به این هدف برسد. او تا مدتها یک بازیکن متوسط بود. سپس گلف را کنار گذاشت و...