روایت کردهاند که در زمانی نه چندان دور و در شهری کوچک عدهای از عیاران جوانمرد نشسته بودند و مشغول صحبت با یکدیگر بودند که مردی را دیدند که وارد آن مکانی که آنها بودند شد و سلام کرد.
در زمانهای گذشته، در شهر طبرستان یک قاضی عادل بهنام ابوالعباس رویانی زندگی میکرد، که بسیار هوشیار و با درایت بود و به همین خاطر حکمهای عادلانهای نیز میکرد.
دو درویش در راهی با هم میرفتند. یکی بیپول بود و دیگری پنج دینار داشت. درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جایی که میرسیدند، چه ایمن بود و چه ناامن، به آسودگی میخوابید و به چیزی نمیاندیشید.