داستان کوتاه دو بازرگان و نیم دینار

داستان کوتاه دو بازرگان و نیم دینار
روزی دو بازرگان به حساب معامله‌های‌شان می‌رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت: اشتباه می‌کنی.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عیار جوانمرد

داستان کوتاه عیار جوانمرد
چنین حکایت کرده‌اند که روزی در شهری بزرگ که در آن طراران و عیاران بسیار زندگی می‌کردند، مردی روزگار سپری می‌کرد که بسیار ساده و بخشنده بود. یک روز این مرد برای رفتن به حمام...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه امتحان عیاران

داستان کوتاه امتحان عیاران
روایت کرده‌اند که در زمانی نه چندان دور و در شهری کوچک عده‌ای از عیاران جوانمرد نشسته بودند و مشغول صحبت با یکدیگر بودند که مردی را دیدند که وارد آن مکانی که آن‌ها بودند شد و سلام کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شهادت درخت

داستان کوتاه شهادت درخت
در زمان‌های گذشته، در شهر طبرستان یک قاضی عادل به‌نام ابوالعباس رویانی زندگی می‌کرد، که بسیار هوشیار و با درایت بود و به همین خاطر حکم‌های عادلانه‌ای نیز می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دو درویش مسافر

داستان کوتاه دو درویش مسافر
دو درویش در راهی با هم می‌رفتند. یکی بی‌پول بود و دیگری پنج دینار داشت. درویش بی‌پول، بی‌باک می‌رفت و به هر جایی که می‌رسیدند، چه ایمن بود و چه ناامن، به آسودگی می‌خوابید و به چیزی نمی‌اندیشید.
دنباله‌ی نوشته