داستان کوتاه ملانصرالدین و ثروت بادآورده

داستان کوتاه ملانصرالدین و ثروت بادآورده
شب به نیمه‌های خودش نزدیک شده بود و مردم همگی در خواب بودند، اما ملا هنوز بیدار بود. دست‌هایش را بالا آورد و همان‌طور که چشم به تیرهای چوبی سقف اتاق دوخته بود، با خدا راز و نیاز می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شاه می‌بخشد، شیخ علیخان نمی‌بخشد

داستان کوتاه شاه می‌بخشد، شیخ علیخان نمی‌بخشد
پس از شاه عباس دوم صفوی، پسر بزرگش شاه سلیمان بر تخت سلطنت نشست. وی وزیر توانمند و کاردانی به نام شیخ علی‌خان زنگنه داشت که فرمانروای حقیقی ایران به‌شمار می‌رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه برزگر و مار

داستان کوتاه برزگر و مار
کشاورزی در دامنه‌ی کوهی، زمینی داشت که در آن ماری لانه داشت و روزگار به سر می‌برد. کشاورز که از دورنگی‌های اطرافیانش به ستوه آمده و ناراحت بود، تصمیم گرفت با مار دوستی کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پیاده و سوار

داستان کوتاه پیاده و سوار
روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباس‌های گوناگون می‌خرید و به ده‌های اطراف می‌برد و می‌فروخت و به شهر برمی‌گشت. یک روز این بزازِ دوره‌گرد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هم از گندم ری جا مانده، هم از خرمای بغداد

داستان کوتاه هم از گندم ری جا مانده، هم از خرمای بغداد
روزی روزگاری، در زمانی که اعراب تازه ایران را فتح کرده بودند و دین اسلام تازه وارد ایران شده بود، مسلمانان عرب خیلی دوست داشتند بر ایران که سرزمین آباد و خوش آب و هواتری بود حکومت کنند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه همان‌طور که می‌زاید، سر زا هم می‌رود

داستان کوتاه همان‌طور که می‌زاید، سر زا هم می‌رود
روزی روزگاری ملانصرالدین در روستایی ساکن شده بود و به خوبی و خوشی با همسایگانش زندگی می‌کرد. او آن‌قدر همسایه‌ی خوب و مهربانی بود که گاه مورد سوء استفاده‌ی همسایگان قرار می‌گرفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سخنرانی ویکتور هوگو

داستان کوتاه سخنرانی ویکتور هوگو
متن سخنرانی ویکتور هوگو در مجلس فرانسه در سال ۱۸۵۰ که از آن به‌عنوان یکی از تاثیرگذارترین سخنرانی‌های تاریخ یاد می‌شود: برای پی‌ریزی جامعه‌ای بکوشیم که در آن حکومت بیشتر از یک قاتل عادی...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چند تا مرا دوست نداری

داستان کوتاه چند تا مرا دوست نداری
پرسیدم: چند تا مرا دوست نداری؟ روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: چه سوال سختی. گفتم: به هر حال سوال مهمیه برام. نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می‌خوردیم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زمان جدایی

داستان کوتاه زمان جدایی
از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطه‌ی‌مان خوب پیش نرفت، برگردیم همین‌جا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشم‌های هم نگاه کنیم و از لحظه‌های خوب‌مان‌ بگوییم. بعد برای آخرین بار...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سلطان، کله‌پاچه و پاچه‌خواری

داستان کوتاه سلطان، کله‌پاچه و پاچه‌خواری
روزی سفره‌ی سلطان گسترانیده و کله‌پاچه‌ای بیاوردند. سلطان فرمود: در این کله‌پاچه اندرزها نهفته است. سپس لقمه نانی برداشت و یک راست مغز کله را تناول نمود، سپس گفت: اگر می‌خواهید...
دنباله‌ی نوشته