پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
پدری در حال رد شدن از کنار اتاق پسرش بود. با تعجب دید که تخت خواب کاملا مرتب و همه چیز جمع و جور شده و پاکتی نیز روی بالش گذاشته شده و رویش نوشته «پدر».
پادشاهی میخواست نخستوزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست.
غروب یک روز بارانی، زنگ تلفن بهصدا درآمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تبولرز شدید سارای کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله بهسمت پارکینگ دوید.
چارلی چاپلین میگوید: هنوز سیرک را ندیده بودم، اما عاشق آن بودم. وصف سیرک را خیلی شنیده بودم. پدرم وضع خوبی نداشت، اما با اصرار من حاضر شده بود تا با پولهایی که پسانداز کرده بود، من را به سیرک ببرد.
روزی رئیس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسى در رابطه با یکى از کامپیوترهاى اصلى مجبور شد با منزل یکى از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
پسر کوچکی در مزرعهای دوردست زندگی میکرد. هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمیخاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. همزمان با طلوع خورشید از نردهها بالا میرفت تا کمی استراحت کند.
حکایت است که پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید: «بگو خداوندی که تو میپرستی چه میخورد، چه میپوشد، و چه کار میکند؟ و اگر تا فردا پاسخ را نگویی عزل خواهی شد.»
کمی پس از آن که آقای داربی از دانشگاه مردان سختکوش مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربهی خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که نه گفتن لزوما به معنای نه نیست.
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام برو و کار روزانهی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد. ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد.