قیصر بود. توی خیابون داشت راه میرفت که خواهرش را با یه پسره دید. داشتند گل میگفتند و گل میشنیدند. دست کرد توی جیبش. ضامندار زنجان نبود. نگاه کرد. نگاه کرد. نگاه کرد.
در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیرقابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چارهی کار را به آنان بگوید.
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هماتاقی دختر به نام ویکی زندگی میکند. کاری از دست خانم حمیدی برنمیآمد.
در زمانهای قدیم یک دختر از روی اسب میافتد و استخوان لگن باسنش از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند.
شیوانا از راهی میگذشت. پسر جوانی را دید با قیافهای خاکآلوده و افسرده که آهسته قدم برمیداشت و گهگاه رو به آسمان میکرد و آه میکشید. شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید: غمگین بودن حالت خوبی نیست.
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تنپرور و دیگری اهل فن و مهارت که همهی کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام میداد و دائم به شکلی خودش را سرگرم میکرد.
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید، بیاختیار گفت: عجیب آشفتهام.
یکی از روزها حیوانات جنگل دور هم جمع شدند تا مدرسهای درست کنند. خرگوش، پرنده، سنجاب و مارماهی شورای آموزشی مدرسه را تشکیل دادند. خرگوش اصرار داشت که دویدن جزو برنامهی درسی باشد.
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچهها را به صف کرد و گفت: بچهها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟ تمام بچهها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکتکننده، مدیر از آنها خواست...
روزی روزگاری در سرزمینی، دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که هر بار از خانهی شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار میآورد.