شبانگاه دزدی وارد خانهی پیرزنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه. پیرزن که بیدار بود صدایش کرد و گفت: ننه نشان میده شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی میکنی. آن وسایل سنگین رو ول کن.
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
میگویند برژنف سومین دبیرکل حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی در اولین سفر خارجی خود به یکی از کشورهای غربی در جمع دانشگاهیان و اندیشمندان سخنرانی کرد. او سخنرانی خود را در سه بخش مطرح کرد.
سر خر که به آن راسالحمار میگویند، مترسکی ترسناک است. در گذشته وقتی خری میمرد، صاحب آن سر آن را بر چوبی میکوبید و کنار جالیز میگذاشت. اینگونه هم رهگذران و هم پرندگان فکر میکردند کسی درون جالیز است.
گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او تِرمان میگفتند. او شیرینعقل بود و گاهی سخنان حکیمانهی عجیبی میگفت. روزی از او پرسیدند: «مصدق خوب است یا شاه؟ بگو تا برای تو شامی بخریم.»
بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که میشد مادرم لواشک آلو واسم درست میکرد، منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه میکردم. سختترین مرحله، مرحلهی خشک شدن لواشک بود.
در اواخر سلطنت شاه تهماسب دوم هنگامی که نادر مشغول جنگ در صفحات شرق ایران بود، شاه تهماسب جهت نمایش جنگاوریش به عثمانی حمله کرده و شکست سنگینی خورد و در یک عهدنامهی ننگین...
در یکی از مدارس دورافتادهی یاسوج معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه، معلم جایگزینی بهجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانشآموزی کرد.
یکی بود، یکی نبود. تاجری بود که کارش خرید و فروش پنبه بود. پنبههای کشاورزان را میخرید و انبار میکرد. بعد، آنها را بستهبندی میکرد و به شهرهای دیگر میبرد و میفروخت.
هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازهی محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ...