شب هنگام محمد باقر - طلبهی جوان - در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبهی بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.
مردی بود که از راه دزدیدن کفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش میکرد و هرکس که میمرد او شبش میرفت قبرش را میشکافت و کفنش را میدزدید. این مرد روزی حس کرد که تمام عمرش گذشته و پایش لب گور است.
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختربچه طبق معمول همیشه، پیاده بهسوی مدرسه راه افتاد.
زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند، برای تبرک و گرفتن نصیحتی از شیوانا نزد او رفتند. شیوانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند.
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود؛ نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست.
پیرمردی تنها در مینهسوتا زندگی میکرد. او میخواست مزرعهی سیبزمینیاش را شخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند در زندان بود.
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی یک میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصا مدیرعامل آن بانک را ملاقات کند.
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری میپخت و خودش در مراسم پختن آش حضور مییافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیهی آش جمع میشدند و هر یک کاری انجام میدادند.
یک بندهی خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا برآورده کنى؟