پیرمردی تنها در مینهسوتا زندگی میکرد. او میخواست مزرعهی سیبزمینیاش را شخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند در زندان بود.
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانهی کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت.
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را بهوجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.