زیر چادر، تیشرت آستینکوتاه و شلوار سیاه میپوشید. موهاش، بلند و شانهخورده تا گودی کمرش بود و از مژههاش انگار واکس مشکی میچکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی.
آخرین سال دانشگاه بود که جوزف، آن دخترک زیباروی رشتهی پزشکی را در راهروی منتهی به رستوران دانشگاه دید و آن نگاه معصوم و آن دندانهای درخشان، کاری با قلب و روح جوزف کرد...
پسری جوان که یکی از مریدان شیفتهی شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق میآموخت. شیوانا نام او را ابر نیمهتمام گذاشته بود و به احترام استاد بقیهی شاگردان نیز او را به همین اسم صدا میزدند.
میخوام یه اعتراف کنم! من چند سال پیش دیوانهوار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛ عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک تهاستکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود!
پدرم میگفت: زن باید گسیوان بلند و چشمان درشت داشته باشد. ولی مادرم نه موی بلند داشت و نه چشمان درشت! مادرم معتقد بود: یک مرد نباید زیبا باشد و زیبایی شایستهی مردها نیست.
قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب، زیبا، جذاب و... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آیندهام بودند. توقعاتی که بیکم و کاست همهی آنها را حق مسلم خودم میدانستم.
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود.
دو خط موازی زاییده شدند. پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند.
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که چهار زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گرانقیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی میکرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او میداد.
مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا میرفت را با دلسوزی نگاه میکردند. او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلیها را یافت.