داستان کوتاه اسکناس‌های کهنه

داستان کوتاه اسکناس‌های کهنه
زیر چادر، تی‌شرت آستین‌کوتاه و شلوار سیاه می‌پوشید. موهاش، بلند و شانه‌خورده تا گودی کمرش بود و از مژه‌هاش انگار واکس مشکی می‌چکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیوانا و ابر نیمه‌تمام

داستان کوتاه شیوانا و ابر نیمه‌تمام
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته‌ی شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می‌آموخت. شیوانا نام او را ابر نیمه‌تمام گذاشته بود و به احترام استاد بقیه‌ی شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می‌زدند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود

داستان کوتاه وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود
می‌خوام یه اعتراف کنم! من چند سال پیش دیوانه‌وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛ عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته‌استکانی می‌زد و پانزده سال از خودم بزرگ‌تر بود!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گسیوان بلند و دست‌های زمخت

داستان کوتاه گسیوان بلند و دست‌های زمخت
پدرم می‌گفت: زن باید گسیوان بلند و چشمان درشت داشته باشد. ولی مادرم نه موی بلند داشت و نه چشمان درشت! مادرم معتقد بود: یک مرد نباید زیبا باشد و زیبایی شایسته‌ی مردها نیست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شاخه گلی خشکیده

داستان کوتاه شاخه گلی خشکیده
قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب، زیبا، جذاب و... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آن‌ها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده‌ام بودند. توقعاتی که بی‌کم و کاست همه‌ی آن‌ها را حق مسلم خودم می‌دانستم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تاجری که چهار زن داشت

داستان کوتاه تاجری که چهار زن داشت
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که چهار زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران‌قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می‌کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می‌داد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مراقب مخفی و همسر نابینا

داستان کوتاه مراقب مخفی و همسر نابینا
مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می‌رفت را با دلسوزی نگاه می‌کردند. او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی‌ها را یافت.
دنباله‌ی نوشته