هیزمشکن تنومند، اما بدخلقی در نزدیکی دهکدهی شیوانا زندگی میکرد. هیزمشکن بسیار قوی بود و میتوانست در کمتر از یک هفته یکصد تنهی تراشیدهی درخت قطور را تهیه و تحویل دهد.
روزی شیوانا همراه شاگردانش در حال عبور از کنار مزرعهای بود. صاحب مزرعه به محض مشاهدهی شیوانا از آنها دعوت کرد تا به خانهی او بروند و قدری استراحت کنند. شیوانا پذیرفت و همگی به خانهی کشاورز رفتند.
مردی در دهکدهی شیوانا زندگی میکرد که علاقهی شدیدی به پریدن داشت. او هر روز از ارتفاع پنج متری روی زمین میپرید و هیچ اتفاقی برای او نمیافتاد. او هرگاه میخواست از ارتفاع بهسمت پایین بپرد...
شیوانا با تعدادی از شاگردان از راهی میگذشت. نزدیک دروازهی یک شهر با ردیفی از فروشندگان دورهگرد روبهرو شد که کنار جاده بساط خود را پهن کرده بودند و به رهگذران غذا و لباس و میوه میفروختند.
پسری جوان که یکی از مریدان شیفتهی شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق میآموخت. شیوانا نام او را ابر نیمهتمام گذاشته بود و به احترام استاد بقیهی شاگردان نیز او را به همین اسم صدا میزدند.
باغبان گوشهی حیاط مدرسه نشسته و به نقطهای خیره شده بود. آنقدر غمگین بود که شیوانا را که از مقابلش میگذشت ندید و حتی صدایش را که به او سلام کرد نشنید. شیوانا که کمتر باغبان را اینگونه غمگین دیده بود...
روزی شیوانا به همراه مریدانش در جادهای خارج از شهر راه میسپردند. ناگهان شیوانا متوقف شد و از شاگردان عذر خواست و به کنار جاده دوید. سپس شاخهی محکم و قطوری را از روی زمین برداشت و آن را پوست کند.
در یکی از روزها شیوانا از روستایی میگذشت که به دو کشاورز برخورد میکند. هر یک از او میخواهند که دعایی برایشان داشته باشد. شیوانا رو به کشاورز اول میکند و میگوید: تو خواستار چه هستی؟
مرد برنجفروشی بود که به درسهای شیوانا بسیار علاقه داشت. اما بهخاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شبها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد.
مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد. مرد گفت: من همیشه سعی کردهام در زندگی به خداوند معتقد باشم. همسرم هم همینطور.