وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
شیخ حسن جوری میگوید: در سالی که گذارم به جندیشاپور افتاد، سخنی از محمد مهتاب شنیدم که تا گور بر من تازیانه میزند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ میریسد و ترانه زمزمه میکند.
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: امروز میخواهیم بازی کنیم! سپس از آنان خواست که فردی بهصورت داوطلبانه بهسمت تخته برود. خانمی داوطلب این کار شد.
یک زن هنرمند آماتور که اهل انگلستان است ۲ ماه قبل از آشنا شدن با مرد رویاهایش در یک سایت همسریابی، تصویری از او را به تصویر کشید که پس از دیدن آن مرد از شبیه بودن او به نقاشیاش بسیار شوکه شد.
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمههای پیانو. صدای موسیقی فضای کوچیک کافیشاپ رو پر کرد. روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی، موسیقی که خودش خلق میکرد اوج میگرفت.
روزی پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقهی بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: میخواهم رازی را به تو بگویم.
روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که رانندهی موتورسیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دستنویس آورد، کتابی که بسیار گرونقیمت بود و باارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته و من از تعجب شاخ درآورده بودم.
پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب، همسر پیرمرد از او خواست تا شانهای برای او بخرد تا موهایش را سروسامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزنآمیز به همسرش کرد و گفت: نمیتوانم بخرم.
من و همسرم از هم خسته شدیم. دیگر احساسی بینمان نیست. تقریبا هیچ حرفی با هم نمیزنیم. سرد و بیروح و شاید جدا شویم. چندی پیش یک پیامک ناشناس و پراحساس برایش دادم.