پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب، همسر پیرمرد از او خواست تا شانهای برای او بخرد تا موهایش را سروسامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزنآمیز به همسرش کرد و گفت: نمیتوانم بخرم.
یک روز گرم، شاخهای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن برگهای ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را ددمنشانه و با غرور خاصی تکرار کرد.
در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تامل برانگیزی به صورت شعر در مورد جوان عاشقی هست که به عشق مشاهدهی معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته.
ستوان جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست. لباس ارتشیاش را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند مشغول شد.
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلتها و تباهیها در همه جا شناور بودند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همهی فضایل و تباهیها دور هم جمع شدند.
صبحها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم، آنقدر در ایستگاه تاکسی منتظر میمانم تا تاکسی مورد علاقهام برسد. در واقع رانندهی این تاکسی را دوست دارم. رانندهی پیر و...
اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالی که او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچ کس بهش توجه نمیکرد. آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد.
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید: آیا میتوانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟برخی از دانشآموزان گفتند با «بخشیدن» عشقشان را معنا میکنند.
کشیش تازهکار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومهی بروکلین (شهر نیویورک) بود، در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند. زمانی که کلیسا را دیدند، دلشان از شور و شوق آکنده بود.