روزی روزگاری حسنی با مادربزرگش در روستای زیبایی زندگی میکرد. حسنی یک بزغاله داشت و اونو خیلی دوست داشت. روزها بزغاله را به صحرا میبرد تا علف تازه بخورد. هنوز پاییز شروع نشده بود...
یکی بود، یکی نبود. در برکهای که بسیار زیبا و با صفا بود قورباغهای لانه داشت و در نزدیکی آن، ماری زندگی میکرد. در زمان تخمگذاری قورباغه، و زمانی که تخمهایش به بچه تبدیل میشد...
مادری دو پسر داشت که وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند، خیلی علاقمند بود تا برای آنها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یکی از دختران فامیل و همسایهها را نشان میکرد و از پسر بزرگترش میخواست...
از کوچهای موشی عبور میکرد، چشمش به یک در قدیمی افتاد که باز بود. به داخل حیاط رفت. پیرزنی را دید که مشغول کار بود. موش از فرصت استفاده کرد و جستی زد و داخل انباری رفت.
در زمانهای بسیار قدیم در یکی از جنگلهای بزرگ، موشی زندگی میکرد که بسیار دانا و باهوش بود. این موش در مواقع ضروری با آگاهی و دانایی بسیار مشکلاتش را رفع میکرد و اگر دیگران نیز مشکلی داشتند...
ملانصرالدین مردی سادهلوح و بذلهگوست که در فرهنگهای ایرانی، افغانستانی، عربی، ترکیهای، ازبکی، قفقازی، هندی، پاکستانی، بوسنیایی، بلغارستانی و یونانی شناخته شده و دوستداشتنی است.
در روزگاران گذشته، حاکم یکی از شهرها دختر زیبایی داشت که از همهی دختران شهر زیباتر بود و بیشتر جوانان شهر خواستار و عاشق او بودند. در مثل عاشق به کسی گفته میشود که چیزی را و یا کسی را...
آوردهاند که قافلهای بزرگ بهجایی میرفت، آبادانی نمییافتند و آبی نبود، ناگهان چاهی یافتند بیدلو، سطلی بهدست آوردند و به ریسمانها بستند و آن سطل را به زیر چاه فرستادند. کشیدند، سطل بریده شد.
سه گاو چاق در جنگل پر علفی زندگی میکردند. حیوانات درندهی جنگل هر چقدر میخواستند آنها را بخورند، نمیتوانستند. یک روز آنها روباه را فرستادند تا آنها را گول بزند. روباه، اول پیش گاو سفید رفت.
روزی روزگاری، مردی صاحباندیشه، فاضل و دانشمند پسردار شد. این مرد تمام تلاش خود را برای تربیت صحیح پسرش بهکار برد، اما این پسر بهجای اینکه مایهی دلخوشی پدر باشد، همیشه مایهی سرشکستگی و خجالت او بود.