داستان کوتاه بزک نمیر بهار میاد، کمبزه با خیار میاد

داستان کوتاه بزک نمیر بهار میاد، کمبزه با خیار میاد
روزی روزگاری حسنی با مادربزرگش در روستای زیبایی زندگی می‌کرد. حسنی یک بزغاله داشت و اونو خیلی دوست داشت. روزها بزغاله را به صحرا می‌برد تا علف تازه بخورد. هنوز پاییز شروع نشده بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مار و قورباغه

داستان کوتاه مار و قورباغه
یکی بود، یکی نبود. در برکه‌ای که بسیار زیبا و با صفا بود قورباغه‌ای لانه داشت و در نزدیکی آن، ماری زندگی می‌کرد. در زمان تخم‌گذاری قورباغه، و زمانی که تخم‌هایش به بچه تبدیل می‌شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گربه را باید دم حجله کشت

داستان کوتاه گربه را باید دم حجله کشت
مادری دو پسر داشت که وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند، خیلی علاقمند بود تا برای آن‌ها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یکی از دختران فامیل و همسایه‌ها را نشان می‌کرد و از پسر بزرگترش می‌خواست...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه موش تو سوراخ نمی‌رفت، جارو به دمش می‌بست

داستان کوتاه موش تو سوراخ نمی‌رفت، جارو به دمش می‌بست
از کوچه‌ای موشی عبور می‌کرد، چشمش به یک در قدیمی افتاد که باز بود. به داخل حیاط رفت. پیرزنی را دید که مشغول کار بود. موش از فرصت استفاده کرد و جستی زد و داخل انباری رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه موش و گربه

داستان کوتاه موش و گربه
در زمان‌های بسیار قدیم در یکی از جنگل‌های بزرگ، موشی زندگی می‌کرد که بسیار دانا و باهوش بود. این موش در مواقع ضروری با آگاهی و دانایی بسیار مشکلاتش را رفع می‌کرد و اگر دیگران نیز مشکلی داشتند...
دنباله‌ی نوشته

داستان‌های کوتاه ملانصرالدین

داستان‌های کوتاه ملانصرالدین
ملانصرالدین مردی ساده‌لوح و بذله‌گوست که در فرهنگ‌های ایرانی، افغانستانی، عربی، ترکیه‌ای، ازبکی، قفقازی، هندی، پاکستانی، بوسنیایی، بلغارستانی و یونانی شناخته شده و دوست‌داشتنی است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گدای عاشق

داستان کوتاه گدای عاشق
در روزگاران گذشته، حاکم یکی از شهرها دختر زیبایی داشت که از همه‌ی دختران شهر زیباتر بود و بیشتر جوانان شهر خواستار و عاشق او بودند. در مثل عاشق به کسی گفته می‌شود که چیزی را و یا کسی را...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کجا خوش است؟ آن‌جا که دل خوش است

داستان کوتاه کجا خوش است؟ آن‌جا که دل خوش است
آورده‌اند که قافله‌ای بزرگ به‌جایی می‌رفت، آبادانی نمی‌یافتند و آبی نبود، ناگهان چاهی یافتند بی‌دلو، سطلی به‌دست آوردند و به ریسمان‌ها بستند و آن سطل را به زیر چاه فرستادند. کشیدند، سطل بریده شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گول رنگشو خورد

داستان کوتاه گول رنگشو خورد
سه گاو چاق در جنگل پر علفی زندگی می‌کردند. حیوانات درنده‌ی جنگل هر چقدر می‌خواستند آن‌ها را بخورند، نمی‌توانستند. یک روز آن‌ها روباه را فرستادند تا آن‌ها را گول بزند. روباه، اول پیش گاو سفید رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم شاه نمی‌شوی

داستان کوتاه گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم شاه نمی‌شوی
روزی روزگاری، مردی صاحب‌اندیشه، فاضل و دانشمند پسردار شد. این مرد تمام تلاش خود را برای تربیت صحیح پسرش به‌کار برد، اما این پسر به‌جای این‌که مایه‌ی دل‌خوشی پدر باشد، همیشه مایه‌ی سرشکستگی و خجالت او بود.
دنباله‌ی نوشته